‎کانال کتاب و داستان‎

کتاب و داستان

داستانک، سخنان ناب، طنز، دیالوگ ماندگار، داستان کوتاه، کتاب، سخنان اندیشمندان

داستانک، سخنان ناب، طنز، دیالوگ ماندگار، داستان کوتاه، کتاب، سخنان اندیشمندان

این داستان واقعأ ارزش خوندن داره

سه شنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۹:۲۷ ق.ظ

✅این داستان واقعأ ارزش خوندن داره💕💕💕👇👇👇



سال ها پیش در آلمان زن و شوهری زندگی می کردند . آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند . یک روز که برای تفریح به اتفاق هم به جنگل رفته بودند ، ببر کوچکی در جنگل نظر آنها را به خود جلب کرد .


مرد معتقد بود که نباید به آن بچه ببر نزدیک شوند . به نظر او ببر مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت . پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد ؛ اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید . خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید ، دست همسرش را گرفت و گفت : عجله کن ! ما باید همین حالا سوار اتومبیلمان شویم و از اینجا برویم .


آنها به آپارتمان خود بازگشتند و به این ترتیب ببر کوچک عضوی از اعضای این خانواده کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه از ببر مراقبت می کردند . سال ها از پی هم می گذشت و ببر کوچک در سایه مراقبت و محبت های زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مأنوس بود .


سرانجام ، مرد درگذشت مدت کوتاهی پس از این اتفاق دعوتنامه کاری برای مأموریتی 6 ماه در مجارستان به دست آن خانم رسید .


او با همه دلبستگی اش به ببر ناچار شده بود 6 ماه کشور را ترک کند . پس تصمیم گرفت ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد . در این مدت مورد با مسئولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های 6 ماهه ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسئولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان مایل بود ، بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید .


دوری از ببر برایش دشوار بود . روزهای آخر قبل از مسافرت مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد . سرانجام ، زمان سفر فرا رسید .


بعد از شش ماه که مأموریت به پایان رسید ، وقتی زن بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند ، در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد : عزیزم ، من برگشتم . این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود ، چقدر دوریت سخت بود ، اما حالا من برگشتم و در حین ابراز این جملات مهرآمیز به سرعت در قفس را گشود . آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق ، محبت و احساس در آغوش کشید . ناگهان صدای فریادهای نگهبان قفس فضا را پر کرد : بیا بیرون ، بیا بیرون ، این ببر تو نیست . ببر تو بعد از این که اینجا رو ترک کردی ، بعد از 6 ماه از روز از غصه دِق کرد و مُرد .


این یک ببر وحشی گرسنه است ، اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود . ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی میان آغوش پر محبت زن مثل بچه گربه ای رام بود . اگر چه ببر مفهوم کلمات مهرآمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود نمی فهمید ؛ اما محبت و عشق چیزی نیست که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد ، زیرا که دوستی آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آن قدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود .


این داستان را به خاطر بسپار بدان سخت ترین قفل ها با کلید محبت و عشق گشودنی است  


#عاشقانه

#اموزنده 


🆔 @BookStory

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی