‎کانال کتاب و داستان‎

کتاب و داستان

داستانک، سخنان ناب، طنز، دیالوگ ماندگار، داستان کوتاه، کتاب، سخنان اندیشمندان

داستانک، سخنان ناب، طنز، دیالوگ ماندگار، داستان کوتاه، کتاب، سخنان اندیشمندان

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

✅این داستان واقعأ ارزش خوندن داره💕💕💕👇👇👇



سال ها پیش در آلمان زن و شوهری زندگی می کردند . آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند . یک روز که برای تفریح به اتفاق هم به جنگل رفته بودند ، ببر کوچکی در جنگل نظر آنها را به خود جلب کرد .


مرد معتقد بود که نباید به آن بچه ببر نزدیک شوند . به نظر او ببر مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت . پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد ؛ اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید . خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید ، دست همسرش را گرفت و گفت : عجله کن ! ما باید همین حالا سوار اتومبیلمان شویم و از اینجا برویم .


آنها به آپارتمان خود بازگشتند و به این ترتیب ببر کوچک عضوی از اعضای این خانواده کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه از ببر مراقبت می کردند . سال ها از پی هم می گذشت و ببر کوچک در سایه مراقبت و محبت های زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مأنوس بود .


سرانجام ، مرد درگذشت مدت کوتاهی پس از این اتفاق دعوتنامه کاری برای مأموریتی 6 ماه در مجارستان به دست آن خانم رسید .


او با همه دلبستگی اش به ببر ناچار شده بود 6 ماه کشور را ترک کند . پس تصمیم گرفت ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد . در این مدت مورد با مسئولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های 6 ماهه ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسئولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان مایل بود ، بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید .


دوری از ببر برایش دشوار بود . روزهای آخر قبل از مسافرت مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد . سرانجام ، زمان سفر فرا رسید .


بعد از شش ماه که مأموریت به پایان رسید ، وقتی زن بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند ، در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد : عزیزم ، من برگشتم . این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود ، چقدر دوریت سخت بود ، اما حالا من برگشتم و در حین ابراز این جملات مهرآمیز به سرعت در قفس را گشود . آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق ، محبت و احساس در آغوش کشید . ناگهان صدای فریادهای نگهبان قفس فضا را پر کرد : بیا بیرون ، بیا بیرون ، این ببر تو نیست . ببر تو بعد از این که اینجا رو ترک کردی ، بعد از 6 ماه از روز از غصه دِق کرد و مُرد .


این یک ببر وحشی گرسنه است ، اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود . ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی میان آغوش پر محبت زن مثل بچه گربه ای رام بود . اگر چه ببر مفهوم کلمات مهرآمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود نمی فهمید ؛ اما محبت و عشق چیزی نیست که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد ، زیرا که دوستی آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آن قدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود .


این داستان را به خاطر بسپار بدان سخت ترین قفل ها با کلید محبت و عشق گشودنی است  


#عاشقانه

#اموزنده 


🆔 @BookStory

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۲۷
MoUSA Ra

#خیلی_قشنگه_حتما_بخونید


#ژاله_و_منصور


#قسمت_دوم


ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغییر کرد منصور از این زندگی سوت و کور خسته شده بود و

 گاهی فکر طلاق ژاله به ذهنش خطور می کرد !!!

 منصور ابتدا با این افکار می جنگید ولی بالاخره تسلیم این افکار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده.

 در این میان مادر و خواهر منصور آتش بیار معرکه بودند و منصور را برای طلاق تحریک می کردند.

 منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر کار یه راست می رفت به اتاقش.

 حتی گاهی می شد که دو سه روز با ژاله حرف نمی زد !

 

 یه شب که منصور و ژاله سر میز شام بودند منصور بعد از مقدمه چینی و من و من کردن به ژاله گفت:

 ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم.

 ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه … منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت :

 من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعنی بهتره بگم نمی تونم.

 می خوام طلاقت بدم و مهریتم …….

 در اینجا ژاله انگشتشو به نشانه سکوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.

 

 بعد از چند روز ژاله و منصور جلوی دفتری بودند که روزی در آنجا با هم محرم شده بودند.

 منصور و ژاله به دفتر ازدواج و طلاق رفتند و بعد از ساعتی پائین آمدند در حالی که رسما از هم جدا شده بودند.

 

 منصور به درختی تکیه داد و سیگاری روشن کرد.

 وقتی دید ژاله داره میاد، به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش.

 ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز کرده گفت: لازم نکرده خودم میرم و بعد هم عصای نابیناها رو دور انداخت و رفت.

 

 و منصور گیج و منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد !

 ژاله هم می دید هم حرف می زد …

 

 منصور گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده !

 منصور با فریاد گفت من که عاشقت بودم چرا باهام بازی کردی ؟!

 منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دکتر معالج ژاله.

 وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دکتر و یقه دکتر و گرفت و گفت:

 مرد ناحسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم ؟


دکتر در حالی که تلاش می کرد یقشو از دست منصور رها کنه منصور رو به آرامش دعوت می کرد …

 بعد از اینکه منصور کمی آروم شد دکتر ازش قضیه رو جویا شد.

 وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف کرد دکتر سرشو به علامت تاسف تکون داد و گفت: همسر شما واقعا کور و لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی و گفتاریش به کار افتاد و سه روز قبل کاملا سلامتیشو بدست آورد.

 همونطور که ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم.

 سلامتی اون یه معجزه بود !

 منصور میون حرف دکتر پرید و گفت: پس چرا به من چیزی نگفت ؟

 دکتر گفت: اون می خواست روز تولدتون این موضوع رو به شما بگه !

 منصور صورتشو میان دستاش پنهون کرد و بی صدا اشک ریخت چون فردای اون روز؛ روز تولدش بود …


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۵۹
MoUSA Ra

نامه یک عروس به خانواده شوهرش:‏


خانواده عزیز من،‏

متشکرم از اینکه منو به جمع خانواده خودتون راه دادید،

اول باید بگم که حضور من در این خانواده نباید زندگی روتین شما رو تغییر بده،‏

کسانی که لباسهارو می شستند به کارشون ادامه بدهند،‏

کسانی که غذا درست میکردند نباید کارشون رو ترک کنند،‏

کسی که خانه رو تمیز میکرد هم به کارش ادامه بده، من این موضوع رو درک میکنم و نمیخوام ‏هیچکس زندگی روتین خودشو تغییر بده، ‏

من اینجام تا بخورم ،شاد باشم و پسرتون رو کنترل کنم‏

سوالی دارید؟؟😂

عروس مدرن‏

#طنز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۰۹
MoUSA Ra

💫✨💫✨


#بازنده


💎از کودکی برایش تصمیم می گرفتند... 

از اسباب بازی گرفته تا لباسی که حسابی به دلش نشسته بود...

هیچوقت نتوانست به سلیقه ی خودش چیزی را انتخاب کند...فقط یک حرف می شنید: 

"نه خوب نیست ، این یکی را انتخاب کن"

کاش به همین جا ختم می شد...

برای انتخاب های مهم تر زندگی هم نتوانست تصمیم بگیرد...

عاشق هنر بود ولی ریاضیات خواند چون دوباره شنیده بود " نه خوب نیست، این یکی را انتخاب کن"

وقتی دلش لرزید دیگر وقتش رسیده بود که این بار خودش انتخاب کند...  دست هایی را که دوست دارد بگیرد ولی دوباره در گوشش خواندند... 

" نه خوب نیست ، این یکی را انتخاب کن "

چیزی را می پوشید که دیگران می گفتند 

کاری را انجام می داد که دیگران می گفتند 

کسی را دوست می داشت که دیگران می گفتند

تمام اعتماد به نفسش را گرفتند و آنقدر به جای او زندگی کردند تا تبدیل شد به یک بازنده...

بازنده کسی است که پای انتخابش نمی ایستد...

بازنده کسی است که به سلیقه ی دیگران زندگی می کند...


#حسین_حائریان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۴۹
MoUSA Ra

💫✨💫✨



بعضی آدمها دنیارو زیبامیکنند

آدمایی که هروقت ازشون بپرسی چطوری؟

میگن با تو حاااالم عاااالیه!!!

وقتی بهشون زنگ میزنی وبیدارشون میکنی !

میگن بیداربودم !

یا میگن خوب شد زنگ زدی...

وقتی میبینن یه گنجشک داره رو زمین غذا میخوره راهشون روکج میکنن که اون نپره...

اگه یخم بزنن،دستتو ول نمیکنن بزارن تو جیبشون...


آدم هایی که با صد تا غصه تو دلشون بازم صبورانه پای درد دلات می شینن !

همینها هستند که دنیارا جای بهتری میکنند

آدمهایی وقتی تصادفی چشم در چشمشان میشوی، فقط لبخند میزنند  


دوستهایی که بدون مناسبت کادو میخرند و میگویند این شال پشت ویترین انگارمال توبود...

یا گاهی دفتر یادداشتی، کتابی...

آدمهایی که از سرچهارراه، نرگس نوبرانه میخرندو باگل میروند خانه,

آدمهای پیامکهای آخرشب،

که یادشان نمیرودگاهی قبل ازخواب؛

به دوستانشان یادآوری کنندکه چه عزیزند...

آدمهای پیامکهای پُرمهر بی بهانه،

حتی اگربا آنها بدخلقی و بیحوصلگی کرده باشی...


کسانیکه غم هیچکس راتاب نمیاورند و تو رابه خاطرخودت میخواهند. 

آدم هایى که پیششان میتوانى لبریز از خودت باشى



زندگیتون پر از این 

آدم های امن قشنگ 

و دوست هاى عزیز و دوست داشتنی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۴۰
MoUSA Ra

این متن خیلی زیباست حتما بخون👇


💎اگر در دل کسی جایی نداری ، فرش زیر پایش هم نباش....


جایی که بودن و نبودنت هیچ فرقی نداره، نبودنت رو انتخاب کن اینگونه به خودت احترام گذاشتی ...


محبوب همه باش ، معشوق یکی

مهرت را به همه هدیه کن ، عشقت را به یکی


با هر رفتنی اشک نریز و با هر آمدنی لبخند نزن

شاید آنکه رفته بازگردد و آنکه آمده برود


آنقدر محکم و مقتدر باش که با این‌محبت ها و مهر ها زمین‌گیر نشوی ...


لازم است گاهی در زندگی ، بعضی ادمهارو کم کنی تا خودتو پیدا کنی ...


بعضی ادمارو باید دوست داشت

اما بعضی از آدمارو فقط باید داشت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۲۶
MoUSA Ra


زندگے



زندگے مثل یک استکان چای است

به ندرت پیش می آید که

هم رنگش درست باشد

هم طعمش و

هم داغیش


اما هیچ لذتی با آن برابر نیست


#روح_انگیز_شریفیان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۴۸
MoUSA Ra