‎کانال کتاب و داستان‎

کتاب و داستان

داستانک، سخنان ناب، طنز، دیالوگ ماندگار، داستان کوتاه، کتاب، سخنان اندیشمندان

داستانک، سخنان ناب، طنز، دیالوگ ماندگار، داستان کوتاه، کتاب، سخنان اندیشمندان

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «همسر» ثبت شده است

✅این داستان واقعأ ارزش خوندن داره💕💕💕👇👇👇



سال ها پیش در آلمان زن و شوهری زندگی می کردند . آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند . یک روز که برای تفریح به اتفاق هم به جنگل رفته بودند ، ببر کوچکی در جنگل نظر آنها را به خود جلب کرد .


مرد معتقد بود که نباید به آن بچه ببر نزدیک شوند . به نظر او ببر مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت . پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد ؛ اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید . خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید ، دست همسرش را گرفت و گفت : عجله کن ! ما باید همین حالا سوار اتومبیلمان شویم و از اینجا برویم .


آنها به آپارتمان خود بازگشتند و به این ترتیب ببر کوچک عضوی از اعضای این خانواده کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه از ببر مراقبت می کردند . سال ها از پی هم می گذشت و ببر کوچک در سایه مراقبت و محبت های زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مأنوس بود .


سرانجام ، مرد درگذشت مدت کوتاهی پس از این اتفاق دعوتنامه کاری برای مأموریتی 6 ماه در مجارستان به دست آن خانم رسید .


او با همه دلبستگی اش به ببر ناچار شده بود 6 ماه کشور را ترک کند . پس تصمیم گرفت ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد . در این مدت مورد با مسئولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های 6 ماهه ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسئولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان مایل بود ، بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید .


دوری از ببر برایش دشوار بود . روزهای آخر قبل از مسافرت مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد . سرانجام ، زمان سفر فرا رسید .


بعد از شش ماه که مأموریت به پایان رسید ، وقتی زن بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند ، در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد : عزیزم ، من برگشتم . این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود ، چقدر دوریت سخت بود ، اما حالا من برگشتم و در حین ابراز این جملات مهرآمیز به سرعت در قفس را گشود . آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق ، محبت و احساس در آغوش کشید . ناگهان صدای فریادهای نگهبان قفس فضا را پر کرد : بیا بیرون ، بیا بیرون ، این ببر تو نیست . ببر تو بعد از این که اینجا رو ترک کردی ، بعد از 6 ماه از روز از غصه دِق کرد و مُرد .


این یک ببر وحشی گرسنه است ، اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود . ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی میان آغوش پر محبت زن مثل بچه گربه ای رام بود . اگر چه ببر مفهوم کلمات مهرآمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود نمی فهمید ؛ اما محبت و عشق چیزی نیست که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد ، زیرا که دوستی آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آن قدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود .


این داستان را به خاطر بسپار بدان سخت ترین قفل ها با کلید محبت و عشق گشودنی است  


#عاشقانه

#اموزنده 


🆔 @BookStory

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۲۷
MoUSA Ra

مردی که دیگر تحمل مشاجرات با همسر خود را نداشت، از استادی تقاضای کمک کرد.


به استاد گفت: «به محض اینکه یکی از ما شروع به صحبت می‌کند، دیگری حرف او را قطع می‌کند. بحث آغاز می‌شود و باز هم کار ما به مشاجره می‌کشد. بعد هم هر دو بدخلق می‌شویم. در حالی که یکدیگر را بسیار دوست داریم، اما نمی‌توانیم به این وضعیت ادامه دهیم. دیگر نمی‌دانم که چه باید بکنم.»


استاد گفت: «باید گوش کردن به سخنان همسرت را یاد بگیری. وقتی این اصل را رعایت کردی، دوباره نزد من بیا.»

مرد سه ماه بعد نزد استاد آمد و گفت که یاد گرفته است به تمام سخنان همسرش گوش دهد.


استاد لبخندی زد و گفت: «بسیار خوب. اگر می‌خواهی زندگی زناشویی موفقی داشته باشی باید یاد بگیری به تمام حرف‌هایی که نمی‌زند هم گوش کنی.»


پیتر دراکر می‌گوید: «مهم ترین چیز در ارتباط، شنیدن چیزهایی است که گفته نمی‌شود.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۸:۵۷
MoUSA Ra

#خیلی_قشنگه_حتما_بخونید


#ژاله_و_منصور


#قسمت_دوم


ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغییر کرد منصور از این زندگی سوت و کور خسته شده بود و

 گاهی فکر طلاق ژاله به ذهنش خطور می کرد !!!

 منصور ابتدا با این افکار می جنگید ولی بالاخره تسلیم این افکار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده.

 در این میان مادر و خواهر منصور آتش بیار معرکه بودند و منصور را برای طلاق تحریک می کردند.

 منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر کار یه راست می رفت به اتاقش.

 حتی گاهی می شد که دو سه روز با ژاله حرف نمی زد !

 

 یه شب که منصور و ژاله سر میز شام بودند منصور بعد از مقدمه چینی و من و من کردن به ژاله گفت:

 ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم.

 ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه … منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت :

 من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعنی بهتره بگم نمی تونم.

 می خوام طلاقت بدم و مهریتم …….

 در اینجا ژاله انگشتشو به نشانه سکوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.

 

 بعد از چند روز ژاله و منصور جلوی دفتری بودند که روزی در آنجا با هم محرم شده بودند.

 منصور و ژاله به دفتر ازدواج و طلاق رفتند و بعد از ساعتی پائین آمدند در حالی که رسما از هم جدا شده بودند.

 

 منصور به درختی تکیه داد و سیگاری روشن کرد.

 وقتی دید ژاله داره میاد، به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش.

 ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز کرده گفت: لازم نکرده خودم میرم و بعد هم عصای نابیناها رو دور انداخت و رفت.

 

 و منصور گیج و منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد !

 ژاله هم می دید هم حرف می زد …

 

 منصور گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده !

 منصور با فریاد گفت من که عاشقت بودم چرا باهام بازی کردی ؟!

 منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دکتر معالج ژاله.

 وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دکتر و یقه دکتر و گرفت و گفت:

 مرد ناحسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم ؟


دکتر در حالی که تلاش می کرد یقشو از دست منصور رها کنه منصور رو به آرامش دعوت می کرد …

 بعد از اینکه منصور کمی آروم شد دکتر ازش قضیه رو جویا شد.

 وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف کرد دکتر سرشو به علامت تاسف تکون داد و گفت: همسر شما واقعا کور و لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی و گفتاریش به کار افتاد و سه روز قبل کاملا سلامتیشو بدست آورد.

 همونطور که ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم.

 سلامتی اون یه معجزه بود !

 منصور میون حرف دکتر پرید و گفت: پس چرا به من چیزی نگفت ؟

 دکتر گفت: اون می خواست روز تولدتون این موضوع رو به شما بگه !

 منصور صورتشو میان دستاش پنهون کرد و بی صدا اشک ریخت چون فردای اون روز؛ روز تولدش بود …


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۵۹
MoUSA Ra

#خیلی_قشنگه_حتما_بخونید



#ژاله_و_منصور


#قسمت_اول


امروز روز دادگاه بود و منصور داشت از همسرش جدا می شد …

منصور با خودش زمزمه کرد … چه دنیای عجیبی است این دنیای ما !

 یک روز بخاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم.

 🆔 @BookStory

ژاله و منصور هشت سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند.

 آنها همسایه دیوار به دیوار یکدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدیهی هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.

 بعد از رفتن آنها منصور چند ماه افسرده شد.

 منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود.

  هفت سال از اون روز گذشت تا منصور وارد دانشگاه حقوق.

 دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید.

 منصور کنار پنجره دانشگاه ایستاده بود و به دانشجویانی که زیر برف تند تند

 به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می کرد.

 منصور در حالی که داشت به بیرون نگاه می کرد یک آن خشکش زد.

 باورش نمی شد که ژاله داشت وارد دانشگاه می شد !

 

 منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام کرد.

 ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی ؟!

 بعد سکوتی میانشان حکمفرما شد.

 منصور سکوت رو شکست و گفت : ورودی جدیدی ؟!

 ژاله هم سرشو به علامت تائید تکان داد.

 منصور و ژاله بعد از ۷ سال دقایقی با هم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند

 درخت دوستی که از قدیم میانشون بود جوانه زد.

 

از اون روز به بعد ژاله و منصور همه جا با هم بودند.

 آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاهی تبدیل شد به یک عشق بزرگ،

 عشقی که علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت.

 منصور داشت کم کم دانشگاه رو تموم می کرد و به خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول کرد طی پنج ماه سور و سات عروسی آماده شد و منصور و ژاله زندگی جدیدشونو آغاز کردند.

 یه زندگی رویایی زندگی که همه حسرتش و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم و از همه مهمتر عشقی بزرگ که خانه این زوج خوشبخت رو گرم می کرد.

 ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت …

 

 در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب کرد !

 منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دکترها از درمانش عاجز بودند. آخه بیماری ژاله ناشناخته بود.

 اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها و زبان ژاله رو هم برد و ژاله رو کور و لال کرد.

 منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشکان آنجا هم نتوانستند کاری بکنند.

 بعد از اون ماجرا منصور سعی می کرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش کتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت …


ادامه دارد...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۵۷
MoUSA Ra

💫✨💫✨


#آنتونی_برجس ۴۰ ساله بود که دکترها به وی گفتند یک سال دیگر بیشتر زنده نیست زیرا توموری در مغز خود دارد.

وی بیشتر از خود نگران همسرش بود که پس از وی چیزی برای وی باقی نمی گذاشت.


آنتونی قبل از این هرگز نویسنده حرفه ای نبود اما در درون خود میل و کششی به داستان نویسی حس می کرد و می دانست که استعداد بالقوه ای در وی وجود دارد. بنابراین تنها برای باقی گذاشتن حق الامتیاز نشر برای همسرش پشت میز تحریر نشست و شروع به تایپ کرد او حتی مطمئن نبود که آیا ناشری حاضر می شود داستان وی را چاپ کند یا نه ولی می دانست که باید کاری انجام دهد.


در ژانویه ۱۹۶۰ وی گفت: 

من فقط یک زمستان، بهار وتابستان دیگر را پشت سرخواهم گذاشت و پائیز آینده همراه با برگریزان خواهم مرد.


در این یک سال وی ۵ داستان رابه انتها رساند و یکی دیگر را تا نیمه نوشت

(بهره وری او در این یک سال برابر با بهروه وری نصف عمر #فورستر و دو برابر #سلینجر بود).


اما آنتونی برجس نمرد. 

سرطان وی ناپدید شده بود. وی تاپایان عمر خود ۷۰ کتاب نوشت.

مشهورترین کتاب وی #پرتقالهای_کوکی است که  به همت خانم #پری_رخ_هاشمی به فارسی ترجمه شده است.


بدون سرطان شاید وی هیچگاه نمی نوشت.


بسیاری از ما نیز استعدادهایی پنهان داریم مانند آنچه که در برجیس بود و گاه منتظریم که یک وضع اضطراری بیرونی آن را بیدارکند. 

اما بهتر است منتظر آن وضعیت اضطراری نشویم و هم اکنون از خودمان بپرسیم که اگر من در وضعیت آنتونی برجس بودم چه 

می کردم. 


چگونه در زندگی روزمره خود تغییر می دادم؟


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۴۸
MoUSA Ra