‎کانال کتاب و داستان‎

کتاب و داستان

داستانک، سخنان ناب، طنز، دیالوگ ماندگار، داستان کوتاه، کتاب، سخنان اندیشمندان

داستانک، سخنان ناب، طنز، دیالوگ ماندگار، داستان کوتاه، کتاب، سخنان اندیشمندان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آغوش» ثبت شده است

✅این داستان واقعأ ارزش خوندن داره💕💕💕👇👇👇



سال ها پیش در آلمان زن و شوهری زندگی می کردند . آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند . یک روز که برای تفریح به اتفاق هم به جنگل رفته بودند ، ببر کوچکی در جنگل نظر آنها را به خود جلب کرد .


مرد معتقد بود که نباید به آن بچه ببر نزدیک شوند . به نظر او ببر مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت . پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد ؛ اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید . خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید ، دست همسرش را گرفت و گفت : عجله کن ! ما باید همین حالا سوار اتومبیلمان شویم و از اینجا برویم .


آنها به آپارتمان خود بازگشتند و به این ترتیب ببر کوچک عضوی از اعضای این خانواده کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه از ببر مراقبت می کردند . سال ها از پی هم می گذشت و ببر کوچک در سایه مراقبت و محبت های زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مأنوس بود .


سرانجام ، مرد درگذشت مدت کوتاهی پس از این اتفاق دعوتنامه کاری برای مأموریتی 6 ماه در مجارستان به دست آن خانم رسید .


او با همه دلبستگی اش به ببر ناچار شده بود 6 ماه کشور را ترک کند . پس تصمیم گرفت ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد . در این مدت مورد با مسئولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های 6 ماهه ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسئولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان مایل بود ، بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید .


دوری از ببر برایش دشوار بود . روزهای آخر قبل از مسافرت مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد . سرانجام ، زمان سفر فرا رسید .


بعد از شش ماه که مأموریت به پایان رسید ، وقتی زن بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند ، در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد : عزیزم ، من برگشتم . این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود ، چقدر دوریت سخت بود ، اما حالا من برگشتم و در حین ابراز این جملات مهرآمیز به سرعت در قفس را گشود . آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق ، محبت و احساس در آغوش کشید . ناگهان صدای فریادهای نگهبان قفس فضا را پر کرد : بیا بیرون ، بیا بیرون ، این ببر تو نیست . ببر تو بعد از این که اینجا رو ترک کردی ، بعد از 6 ماه از روز از غصه دِق کرد و مُرد .


این یک ببر وحشی گرسنه است ، اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود . ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی میان آغوش پر محبت زن مثل بچه گربه ای رام بود . اگر چه ببر مفهوم کلمات مهرآمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود نمی فهمید ؛ اما محبت و عشق چیزی نیست که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد ، زیرا که دوستی آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آن قدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود .


این داستان را به خاطر بسپار بدان سخت ترین قفل ها با کلید محبت و عشق گشودنی است  


#عاشقانه

#اموزنده 


🆔 @BookStory

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۲۷
MoUSA Ra