‎کانال کتاب و داستان‎

کتاب و داستان

داستانک، سخنان ناب، طنز، دیالوگ ماندگار، داستان کوتاه، کتاب، سخنان اندیشمندان

داستانک، سخنان ناب، طنز، دیالوگ ماندگار، داستان کوتاه، کتاب، سخنان اندیشمندان

۸۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است


اوریانا فالاچی


زخم ها...

خوب میشن 

و جاشون کم کم از بین می ره،

ولی یه زنگ تلفن 

واسه برگردوندن تمام دردها بسه...!


 #اوریانا_فالاچی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۴۱
MoUSA Ra

بخونید خیلی قشنگه👌


مکالمه شوهر روستایی با تلفن ثابت بیمارستان 

و حکایتی واقعی و بسیار آموزنده :


از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند. از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.

یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس‌ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود. به زودی برمی‌گردیم...»

چند روز بعد، پزشکها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد گفت: «اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش.»

مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.»

اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی‌هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی‌توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می‌خواست او همان جا بماند.

همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می‌شد. روزی در راهرو قدم می‌زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم، داشت می‌گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می‌شود و ما برمی‌گردیم.»

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. همچنان با تعجب به مرد روستایی نگاه می کردم که متوجه من شد، مرد درحالی که اشاره می‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد.

بعد آهسته به من گفت: «خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم.»

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن های با صدای بلند برای خانه نبود! بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود.

از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی‌های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می‌کرد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۲۵
MoUSA Ra

💫✨💫✨




پسرخاله:

اون پوست شکلاتارو بده به من؛


شهاب حسینی:

پوست شکلات میخوای واسه چی؟


پسرخاله:یه پیرزنه هست پاهاش درد میکنه؛ فقیرم هست!

شهاب حسینی:

خب؟

پسرخاله:

بعضی وقتا میرم بهش کمک میکنم؛

خونشو تمیز میکنم و بعضی کارای دیگه...

شهاب حسینی :

آهان؛ بعدش؟؟؟؟؟؟

پسرخاله:

هیچی همیشه بهم میگه بردار از اون شکلاتا بخور؛

منم چون کُلا چند تا دونه شکلات داره نمیخورم و واسه اینکه ناراحت نشه این پوست شکلاتارو بهش نشون میدم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۲۳
MoUSA Ra

زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. 

شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد ...


موقعی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید: چی‌ شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!


شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت: هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟!


زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه...


شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!


زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می نشست گفت : 

آره یادمه، انگار دیروز بود!


مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری ؟!


زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و...!


مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: 

اگه رفته بودم زندان امروز آزاد 

می شدم....!!


#داستانک   #طنز 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۲۳
MoUSA Ra

زندگی کن و ندار ترس از مرگ ، هیچگاه وارد قلبت بشه

مزاحم هیچکس بابت مذهبش نشو

به بقیه و اعتقاداتشون احترام بذار

و از اونها تقاضا کن که به عقاید تو احترام بذارن

زندگیت رو دوست داشته باش و به عیار کامل برسون

در زندگیت همه چیز را زیبا کن

به دنبال طولانی کردن زمان عمرت و خدمت به مردمت باش

و وقتی زمان مرگت فرا رسید

مثل اونهایی که قلبشون مالامال از ، ترس از مرگ هست نباش

چرا که وقتی زمان مرگ اونها برسه گریه و زاری می کنن تا یه ذره زمان دیگه برای زندگی بهشون داده بشه تا روش زندگیشون رو تغییر بدن

آواز مرگ رو بخون

و به مانند قهرمانی که به خانه ی راستینش می روند،بمیر....


زندگی کن


Act of Valor

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۲۲
MoUSA Ra

ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺳﻢ  دانش ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ،

ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎﯼ ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ

ﻣﻌﻠﻡ : ﺷﻌﺮ ﺑﻨﯽ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ

ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ :

ﺑﻨﯽ ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎﯼ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮﻧﺪ 

ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻓﺮﯾﻨﺶ ﺯ ﯾﮏ ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ

ﭼﻮ ﻋﻀﻮﯼ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ 

ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ

ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ

ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ : ﺑﻘﯿﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ !

ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ : ﯾﺎﺩﻡ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ،

ﻣﻌﻠﻢ : ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﯽ ﺣﻔﻆ ﮐﻨﯽ؟ !

ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ : ﺁﺧﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﯾﺾ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ، ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ ، ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ، ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ .

ﻣﻌﻠﻢ : ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ! ﻫﻤﯿﻦ؟ ! ﻣﺸﮑﻞ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ، ﺑﺎﯾﺪ ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ . ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﻧﻤﯿﺸﻪ !

ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ :


ﺗﻮ ﮐﺰ ﻣﺤﻨﺖ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﯽ ﻏﻤﯽ 

ﻧﺸﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ ﺁﺩﻣﯽ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۲۰
MoUSA Ra

روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان #سقراط بود، با هیجان نزد او آمد و گفت: سقراط میدانی راجع به یکی ازشاگردانت چه شنیده ام؟


سقراط پاسخ داد:" لحظه ای صبر کن.

قبل از اینکه به من چیزی بگویی از تومی خواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است پاسخ دهی."


مرد پرسید: سه پرسش؟


سقراط گفت: بله درست است.


قبل از اینکه راجع به شاگردم بامن صحبت کنی، لحظه ای آنچه را که قصد گفتنش را داری امتحان کنیم.


اولین پرسش حقیقت است. کاملا مطمئنی که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟

مرد جواب داد:" نه، فقط در موردش شنیده ام."


سقراط گفت:" بسیار خوب، پس واقعا نمیدانی که خبردرست است یا نادرست.


حالا بیا پرسش دوم را بگویم،"پرسش خوبی" آنچه را که در موردشاگردم می خواهی به من بگویی خبرخوبی است؟

"مردپاسخ داد:" نه، برعکس…"


سقراط ادامه داد:" پس می خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی در مورد آن مطمئن هم نیستی بگویی؟"

مرد کمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.


سقراط ادامه داد:" و اما پرسش سوم سودمند بودن است. آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟

"مرد پاسخ داد:" نه، واقعا…"


سقراط نتیجه گیری کرد: " اگرمی خواهی به من چیزی رابگویی که نه حقیقت دارد و نه خوب است و نه حتی سودمند است پس چرا اصلا آن را به من می گویی؟؟؟


#داستانک   #آموزنده   

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۹
MoUSA Ra

از #پروفسور_حسابی  ﭘﺮﺳﯿﺪن: ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﮐﺮﺩﻥ فرزند ﭼﯿﺴﺖ؟


ﮔﻔﺖ : ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺜﻞ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﻦ !


گفتند: ﭼﮕﻮﻧﻪ؟


ﮔﻔﺖ: ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﯼ، ﺣﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﺮﺳﯽ، ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺳﺮﺍﻍ ﮐﯿﻒ ﻭ ﻧﻤﺮﺍﺕ ﺍﻭ ﻧﻤﯿﺮﻭﯼ، ﺩﺭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﻧﻮﻉ ﻏﺬﺍ ﻧﻈﺮﺵ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﺮﺳﯽ، ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻣﺎﻥ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻣﯿﮑﻨﯽ، ﻧﻈﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﺟﻮﯾﺎ ﻣﯿﺸﻮﯼ، ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﺕ ﺩﻋﻮﺍ ﻧﻤﯿﮑﻨﯽ،


ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺗﻮ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ . ﯾﮑﯽ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ. ﻓﻘﻂ ﮐﺎﻓﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ، ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽ‌ﺁﻓﺮﯾﻨﺪ ﻧﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﺎﻟﮑﯿﺖ.


#آموزنده 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۸
MoUSA Ra

#فرهنگ یعنى بپذیریم ظاهر هر کس دو بخش دارد


بخش اول

چیزهایى که انتخاب خودش نیستند و بطور طبیعى به او داده شده و نباید مسخره شود


بخش دوم

چیزهایى که انتخاب خود هستند و به ما ربطى ندارند


#برتراند_راسل

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۷
MoUSA Ra

داستان #وحشی_بافقی و عشق وی


یک روز زنی به کوچه ای که مسجد جامع شهر درآن قرار داشت رفت ومنتظر شد تا نماز تمام شود وبه دنبال امام جماعت که کسی جز وحشی نبود راه افتاد ودر بین راه خودش را به امام جماعت رساند و نیم تنه ای به او زد و رد شد وبانیم نگاهی به پشت سر حرکت کرد ورفت ودور شد وحشی به خانه رفت وجلوی آینه رفت صورت پراز آثار جامانده از بیماری آبله خودرا نگاه کرد وپیش خود گفت به احتمال زیاد این زن متوجه نشده یا مرا باکسی دیگر اشتباه گرفته


 وزیاد به آن فکر نکرد اما زیبایی چهره زن وی را دچار وسوسه ای غیر قابل انکار کرده بود ونتواست شب را بدون فکرکردن به وی بخوابد وفردای آن روز دوباره سر وکله ی زن پیدا شد وبا عشوه ای دیگر کار روز گذشته ی خود را تکرار کرد وحسابی خواب امام جماعت شهر را به هم ریخت وحشی هر بار که جلوی آینه میرفت نمیتوانست باور کند که زنی به آن زیبایی عاشق وی شده باشد اما از آنجا که وحشی بسیار ساده دل ویکرنگ بود نمیتوانست اورا نادیده بگیرد وخلاصه برای چند روز دیگر زن حیله خود را بکار بست، تا امام جماعت شهر، به دنبال وی حرکت کرد ورفت وزن هم عشوه کنان وی را به دنیال خود میکشید تا به در خانه ی زن رسیدند زن درب را باز گذاشت وپس از لحظاتی سرک کشید وآخوند ساده دل را منتظر دید وی را


 دعوت کرد که داخل خانه شود وامام جماعت وارد خانه شد و زن اول میوه آورد وبعد برای وی شراب آورد و امام جماعت امتناع کرد ولی زن دست بردار نشد وگفت: راه رسیدن به من نوشیدن این جام است و اصرار کرد، عاشق دلسوخته ی از همه جا بیخبر، ناچار جام را سر کشید و آتش عشق زن در دلش هزار برابر شد و از جا بلند شد وبه سوی زن رفت بیخبر از نقشه ای که زن برایش کشیده بود وبا خنده وعشوه های منحرف کننده وی را به دنبال خود به این سو وآنسو کشاند وهنگامی که وحشی از خود بیخود شده بود به دنیال زن از راه پله ی ساختمان به سمت پشت بام رفت وچون روی پشت بام رسید زن حیله گر بنای فریاد را گذاشت که ای مردم مسلمان به دادم برسید ومرا از دست این دیوانه ی شراب خورده نجات دهیدو... مردم متعصب ومتدین بافق چون صدای زنی راشنیدند که ازدست مردی غریبه فرار میکند، همه ریختند وچون دیدند امام جماعت شهر است بیشتر عصبانی شدند وتا جایی که میخورد وی را کتک زدند وخلع لباسش کردند وهر چه از زبانشان درآمد نثارش کردند واز خانه ی زن غریبه بیرونش انداختند واین داستان در کمترین زمان ممکن در شهر پیچید که امام جماعت شهر، عاشق فلان زن شده و وی را تعقیب کرده، ومردم میخواستند ببینند این زن کیست وچقدر زیباست که دل امام جماعت شهرشان را برده و در اندک زمانی این زن زیبا رو مورد توجه همه ی مردم وخصوصا مردها قرار گرفت و کشته مرده ی زیادی پیدا کرد،چه هدف واقعی او همین بود


 واین تنها دلیلی بود که این بلا را به سر وحشی آورد ومیخواست با این نقشه به هدف اصلی خود که شهره ی عام خاص شدن بود، برسد وبعد ازاین جریان جماعت زیادی شیفته ی وی شدند آمد وشد های زیادی داشت واصلا هم به وحشی فکر نمیکرد که کجا رفته وعاقبتش چی شده، و لی وحشی اگر چه بعد از این قضیه بیشتر گوشه گیر شد و تخلص ”وحشی“ را برگزید واز چشم مردمان پنهان شدوبه معشوق واقعی خود میاندیشید ولی از وی نیز غافل نبود وهمیشه دورادور وی را میپایید و شعر شرح پریشانی در شکایت از همین معشوقه است.


#داستانک   #واقعی   #عاشقانه 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۶
MoUSA Ra

فهمیدن یک زن سخت نیست،

زن سراسر ناز است و نیاز

گریه ها،خنده ها،حرفهایش تنها برای مردش هست!

او عشق می خواهد و آغوش

سینه ای مردانه ،شانه ای برای تکیه دادن

فهمیدن یک زن سخت نیست باور کن...


زن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۲
MoUSA Ra

شقیقه هایم تیر بدی میکشند. دخترم را بیدار کرده ام.برایش صبحانه درست کرده‌ام. پن کیک که دوست دارد. با سیروپ مخصوص مورد علاقه اش... میوه هم برایش خورد کرده‌ام که با ماستی که خودم درست کرده‌ام و شیرینی‌اش اندازه است بخورد. ماست و میوه خیلی دوست دارد.

شوهرم را بیدار کرده‌ام. چای پر از زعفران برایش دم کرده‌ام. ملحفه‌ی تخت را مرتب کرده‌ام .میز صبحانه چیده‌ام... نان تست کرده‌ام. شکر چایش را هم زده‌ام.

لباسهای دخترم را به تنش پوشانده‌ام. آب و خوراکی توی کیفش گذاشته‌ام که از آب سرد کن کثیف مدرسه که بچه‌ها با دست‌های کثیفشان ازش آب میخورند آب نخورد و خوراکی‌هایی که دوست دارد تا کل تایم زنگ تفریحش را پشت صف بوفه تلف نکند.

پیراهن آبی روشن شوهرم را اطو کشیده‌ام. ریش تراشش را گذاشته‌ام روی میز توالت تا دنبالش نگردد و زمان را از دست ندهد.


شقیقه

...

حالا ده دقیقه‌ای میشود که رفته‌اند.

نشسته‌ام توی آشپزخانه و کتاب نیمه کاره‌ام را میخوانم.

یک حس جدید چند وقت است اذیتم میکند.حس نامرئی شدن.

حس میکنم نامرئی شده‌ام. شوهرم و دخترم مرا نمی‌بینند..

و این دارد خیلی ترسناک میشود. شوهرم بدون اینکه پیشانی‌ام را ببوسد یا یک خداحافظی  دلنشین بکند در را کوبید و رفت.

هر روز به این فکر میکنم که اگر اتفاقی برای یکی مان بیفتد و امروز بمیریم آن یکی طرف پیش خودش نمیگوید چه خداحافظی مزخرفی و تمام عمر خودش را نمیخورد؟...

دخترم بدون تشکر از مامان یا نگاه کردن در چشمانم یا جواب دادن به سوالات و تذکرات‌ام می‌ایستد کفش‌هایش را به پایش کنم و میرود...

این حس ترسناک نامرئی شدن بدجور مرا ترسانده است...

شقیقه‌های لعنتی در آستانه‌ی انفجارند...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۰۶
MoUSA Ra

آورده اند ڪه : 

روزی به ڪریم خان زند گفتند، یڪ فردی یڪ هفته است میخواهد شما را ببیند و مدام گریه میڪند .


ڪریم خان آن شخص را به حضور طلبید، ولی آن شخص بشدت گریه میڪرد و نمی توانست حرف بزند. ڪریم خان گفت : وقتی گریه هایش تمام شد بیاریدش نزد من

بعد از ساعت ها گریه ڪردن شخص ساڪت شد و شرف حضور یافت. گفت قربان من ڪور مادر زاد بودم به زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از او گرفتم .


شاه دستور داد سریع چشم های این فرد را ڪور ڪنید تا برود دوباره شفایش را بگیرد

اطرافیان به شاه گفتند قربان این شفا گرفته پدر شماست. ایشان را به پدرتان ببخشید


وڪیل الرعایا گفت : پدر من یڪ خر دزد بود من نمیدانم قبرش ڪجاست و من به زور این شمشیر حڪمران شدم


پدر من چگونه می تواند شفا دهنده باشد ؟

اگر متملقین میدان پیدا ڪنند دین و دنیای مان را به تباهی می ڪشند



#اندکی_تٵمل

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۲۵
MoUSA Ra

💫✨💫✨



آدمها فکر می کنند اگر یک بار دیگر متولد شوند، جور دیگری زندگی می کنند،

شاد و خوشبخت

و کم اشتباه خواهند بود.

فکر می کنند می توانند همه چیز را از نو بسازند، محکم و بی نقص!

اما حقیقت ندارد.


اگر ما جسارت طور دیگری زندگی کردن را داشتیم،

اگر قدرت تغییر کردن را داشتیم، 

اگر آدم ساختن بودیم،

از همین جای زندگیمان به بعد را 

مى ساختیم.


#آنتوان_دوسنت_اگزوپری 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۴۱
MoUSA Ra

ﭘﺴﺮﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺰﯼ ﻧﺸﺴﺖ. 

ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺳﺮﺍﻏﺶ ﺭﻓﺖ. ﭘﺴﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ: 

ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺑﺎ ﺷﮑﻼﺕ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟ 

ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﮔﻔﺖ پنجاه ﺳﻨﺖ... 

ﭘﺴﺮ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﻮﻝ ﺧرﺩﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺷﻤﺮﺩ. ﺑﻌﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟ 

ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯿﺰﻫﺎ ﭘﺮﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﻫﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﺎﻟﯽ ﺷﺪﻥ میز بودند با ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﮕﯽ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺗﻨﺪ ﮔﻔﺖ سی و پنج ﺳﻨﺖ. ﭘﺴﺮ: 

ﻟﻄﻔﺎ ﯾﮏ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ.ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﺤﺴﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ. ﭘﺴﺮ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﻮﻟﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻭﻗﺪﺍﺭ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ. 

ﻫﻨﮕﺎﻣﯿﮑﻪ ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﯿﺰ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ، ﮔﺮﯾﻪﺍﺵ ﮔﺮﻓﺖ. 

ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﮐﻨﺎﺭ ﻇﺮﻑ ﺧﺎﻟﯽ، پانزده ﺳﻨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺍﻧﻌﺎﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ.....


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۴۰
MoUSA Ra

یک روز از سرِ بی کاری ،به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند.

با این عنوان که "فقر بهتر است یا عطر؟"


قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود. چند نفری از بچه ها نوشتند "فقر"..

از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند.


نوشته بودند که "فقر خوب است . چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه می دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می کند." 


عادت کرده بودند مجیز فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود.


فقط یکی از بچه ها نوشته بود "عطر"..

انشایش را هنوز هم دارم . چه زیبا نوشته بود :


" عطر ، حس های آدم را بیدار میکند..

که فقر آنها را خاموش کرده است



#فریبا_وفی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۳۸
MoUSA Ra

در اوایل انقلاب فرانسه سه نفر محکوم به اعدام با گیوتین شدند:

یک روحانی،

یک وکیل دادگسترى

و یک فیزیکدان.


ابتدا سر روحانی را زیر گیوتین گذاشتند و از او سؤال شد حرف آخرت چیست؟

روحانی گفت: خدا خدا او مرا نجات خواهد داد.

تیغ گیوتین پایین آمد و نزدیک گردن او متوقف شد. مردم با تعجب فریاد زدند آزادش کنید! خدا حرفش را زد!

به این ترتیب نجات یافت.


نوبت وکیل رسید؛

پرسیدند آخرین حرفت چیست؟

گفت: من مثل روحانى خدا را نمى شناسم، درباره عدالت بیشتر مى دانم.

عدالت عدالت مرا نجات خواهد داد.

گیوتین پایین رفت اما نزدیک گردن وکیل ایستاد.

اینبار هم مردم متعجب فریاد زدند آزادش کنید!عدالت حرف خودش را زد! وکیل هم نجات پیدا کرد. 


در آخر نوبت به فیزیکدان رسید؛

از او سؤال شد؛ آخرین حرفت چیست؟ 

گفت: من نه خدا را مى شناسم و نه 

عدالت را اما من این را مى دانم که 

روى طناب گیوتین گره اى هست که 

مانع پایین آمدن تیغه مى شود ! 


طناب را بررسى کردند و مشکل را یافتند، گره را باز کردند و تیغ برّان بر گردن فیزیکدان فرود آمد و آن را از تن جدا کرد ...


معمولا کسانى که به «گره ها» اشاره مى کنند فرجام تلخى دارند!!!


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۳۷
MoUSA Ra

عده‌ای به اصرار از چرچیل خواستند که سیاست را تعریف کند.

چرچیل به ناچار دایره‌ای کشید و خروسی در آن انداخت و گفت:

خروس را بدون آنکه از دایره خارج شود، بگیرید!

این عده هرچه تلاش کردند نتوانستند و خروس از دایره بیرون می‌رفت.

آخر از چرچیل خواستند که این کار را خود انجام دهد.

چرچیل خروسی دیگر کنار خروس اولی گذاشت و این دو شروع به جنگیدن کردند.

آنگاه چرچیل دو خروس را از گردن گرفت و بلند و گفت:

این سیاست است!


حالا می‌توان فهمید که چرا همه دنیا را این چنین به جان هم انداخته‌اند!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۴۲
MoUSA Ra

#خیلی_زیباست 👇👇👇


شازده کوچولو به سیاره دوم رفت. آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی میکرد.

بعد از ملاقاتی کوتاه , 

شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند. 

اما فرمانروا که دلش میخواست او را نگه دارد گفت:

نرو, تورا وزیر دادگستری میکنیم.


شازده کوچولو گفت: 

اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم 

فروانروا گفت: 


خب, خودت را محاکمه کن!

 این سخت ترین کار دنیاست! اینکه بتونی درباره خودت قضاوت درستی داشته باشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی...


✍️ #آنتوان_دوسنت_اگزوپری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۳۹
MoUSA Ra

💫✨💫✨



یک بار است زندگانی. یک بار. همان 



یک بار که نسیم صبح را به سینه فرو می دهیم، همان یک بار که عطش خود را با قدحی آب خنک فرو می نشانیم، همان یک بار که سوار بر اسب در دشت تاخت می کنیم، یک بار.. یک بار و نه بیشتر. بعد از آن دیگر تمام عمر را ما دنبال همان چیزها می دویم، بعد از آن دیگر تمام مدت را به دنبال همان طعم اولینِ زندگانی هستیم. در پی لذت اول. سیب را به دندان می کشیم تا طعم بار اول را در آن بیابیم،آب را سر می کشیم تا لذت رفع عطش بار اول را پیدا کنیم. در آب غوطه می زنیم تا به شوق بار اول برسیم و نسیم را می بلعیم تا نشانی از آن اولین نسیم بیابیم. زندگانی یک بار است، در هر فصل... تو چه می پنداری، ستار، تو درباره ی زندگانی چه فکر می کنی؟


شیرینی زندگانی بیش از یک بار به کام آدم نمی نشیند، اما تلخی هایش هر بار تازه اند، هر بار تازه تر....


#کلیدر | #محمود_دولت_آبادی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۲۹
MoUSA Ra