‎کانال کتاب و داستان‎

کتاب و داستان

داستانک، سخنان ناب، طنز، دیالوگ ماندگار، داستان کوتاه، کتاب، سخنان اندیشمندان

داستانک، سخنان ناب، طنز، دیالوگ ماندگار، داستان کوتاه، کتاب، سخنان اندیشمندان

اندکی تأمل

پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۲۵ ب.ظ

آورده اند ڪه : 

روزی به ڪریم خان زند گفتند، یڪ فردی یڪ هفته است میخواهد شما را ببیند و مدام گریه میڪند .


ڪریم خان آن شخص را به حضور طلبید، ولی آن شخص بشدت گریه میڪرد و نمی توانست حرف بزند. ڪریم خان گفت : وقتی گریه هایش تمام شد بیاریدش نزد من

بعد از ساعت ها گریه ڪردن شخص ساڪت شد و شرف حضور یافت. گفت قربان من ڪور مادر زاد بودم به زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از او گرفتم .


شاه دستور داد سریع چشم های این فرد را ڪور ڪنید تا برود دوباره شفایش را بگیرد

اطرافیان به شاه گفتند قربان این شفا گرفته پدر شماست. ایشان را به پدرتان ببخشید


وڪیل الرعایا گفت : پدر من یڪ خر دزد بود من نمیدانم قبرش ڪجاست و من به زور این شمشیر حڪمران شدم


پدر من چگونه می تواند شفا دهنده باشد ؟

اگر متملقین میدان پیدا ڪنند دین و دنیای مان را به تباهی می ڪشند



#اندکی_تٵمل

نظرات  (۱)

خخخخخ

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی