‎کانال کتاب و داستان‎

کتاب و داستان

داستانک، سخنان ناب، طنز، دیالوگ ماندگار، داستان کوتاه، کتاب، سخنان اندیشمندان

داستانک، سخنان ناب، طنز، دیالوگ ماندگار، داستان کوتاه، کتاب، سخنان اندیشمندان

۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سخنان بزرگان» ثبت شده است

«ما را مثل عقرب بار آورده‌اند؛ مثل عقرب! ما مردم صبح که سر از بالین ورمی‌داریم تا شب که سر مرگمان را می‌گذاریم، مدام همدیگر را می‌گزیم. بخیلیم؛ بخیل! خوشمان می‌آید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم؛ خوشمان می‌آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم. اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را می‌جود. تنگ‌نظریم، ما مردم. تنگ‌نظر و بخیل. بخیل و بدخواه. وقتی می‌بینیم دیگری سرِ گرسنه زمین می‌گذارد، انگار خیال ما راحت‌تر است. وقتی می‌بینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایهٔ خاطرجمعی ما است. انگار که از سر پا بودن همدیگر بیم داریم! نمی‌دانم؛ نمی‌دانم چرا این‌جوری بار آمده‌ایم، ما مردم!»


#کلیدر

#محمود_دولت_آبادی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۴۵
MoUSA Ra

شاید شما تعجب کنی از حرف من، ارباب؛ اما به عقیده من بیشترمردم، بیشتر وقتها دروغ می گویند. نه بیشتر مردم، که همه مردم همه وقتها دروغ می گویند! فقط وقتهایی که تنها هستند، ممکن است راست هم بگویند. اما به ندرت!چون آدم وقتی هم که تنها میشود، تنهایی اش پر است از دروغهایی که در میان جماعت و یا دیگران گفته بود. حق هم دارند که دروغ بگویند، ارباب؛ چون که حقیقت آدم را دیوانه می کند! این است که آدمها دروغ می گویند و عیبی هم نیست. چه عیبی دارد؟ وقتی همه به هم دروغ می گویند دیگر عیب این کار در کجاست؟ یک نگاه که به پشت سرم می اندازم، میبینم که در تمام عمرم دروغ می گفته ام. تمام روزها و ساعتهای عمر من پر است از دروغ. دیگران هم که به دروغهای من گوش داده اند، خودشان دروغگوهایی مثل من بوده اند. غیر از این نبوده. چطور می شود دیگران درغگو نباشند و یک عمر به دروغهای کسی مثل من گوش داده باشند و آدمی مثل من را تحمل کرده باشند ؟


#محمود_دولت_آبادی

📘 کلیدر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۴۴
MoUSA Ra


اوریانا فالاچی


زخم ها...

خوب میشن 

و جاشون کم کم از بین می ره،

ولی یه زنگ تلفن 

واسه برگردوندن تمام دردها بسه...!


 #اوریانا_فالاچی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۴۱
MoUSA Ra

زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. 

شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد ...


موقعی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید: چی‌ شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!


شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت: هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟!


زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه...


شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!


زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می نشست گفت : 

آره یادمه، انگار دیروز بود!


مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری ؟!


زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و...!


مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: 

اگه رفته بودم زندان امروز آزاد 

می شدم....!!


#داستانک   #طنز 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۲۳
MoUSA Ra

ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺳﻢ  دانش ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ،

ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎﯼ ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ

ﻣﻌﻠﻡ : ﺷﻌﺮ ﺑﻨﯽ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ

ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ :

ﺑﻨﯽ ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎﯼ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮﻧﺪ 

ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻓﺮﯾﻨﺶ ﺯ ﯾﮏ ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ

ﭼﻮ ﻋﻀﻮﯼ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ 

ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ

ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ

ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ : ﺑﻘﯿﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ !

ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ : ﯾﺎﺩﻡ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ،

ﻣﻌﻠﻢ : ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﯽ ﺣﻔﻆ ﮐﻨﯽ؟ !

ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ : ﺁﺧﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﯾﺾ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ، ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ ، ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ، ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ .

ﻣﻌﻠﻢ : ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ! ﻫﻤﯿﻦ؟ ! ﻣﺸﮑﻞ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ، ﺑﺎﯾﺪ ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ . ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﻧﻤﯿﺸﻪ !

ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ :


ﺗﻮ ﮐﺰ ﻣﺤﻨﺖ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﯽ ﻏﻤﯽ 

ﻧﺸﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ ﺁﺩﻣﯽ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۲۰
MoUSA Ra

روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان #سقراط بود، با هیجان نزد او آمد و گفت: سقراط میدانی راجع به یکی ازشاگردانت چه شنیده ام؟


سقراط پاسخ داد:" لحظه ای صبر کن.

قبل از اینکه به من چیزی بگویی از تومی خواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است پاسخ دهی."


مرد پرسید: سه پرسش؟


سقراط گفت: بله درست است.


قبل از اینکه راجع به شاگردم بامن صحبت کنی، لحظه ای آنچه را که قصد گفتنش را داری امتحان کنیم.


اولین پرسش حقیقت است. کاملا مطمئنی که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟

مرد جواب داد:" نه، فقط در موردش شنیده ام."


سقراط گفت:" بسیار خوب، پس واقعا نمیدانی که خبردرست است یا نادرست.


حالا بیا پرسش دوم را بگویم،"پرسش خوبی" آنچه را که در موردشاگردم می خواهی به من بگویی خبرخوبی است؟

"مردپاسخ داد:" نه، برعکس…"


سقراط ادامه داد:" پس می خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی در مورد آن مطمئن هم نیستی بگویی؟"

مرد کمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.


سقراط ادامه داد:" و اما پرسش سوم سودمند بودن است. آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟

"مرد پاسخ داد:" نه، واقعا…"


سقراط نتیجه گیری کرد: " اگرمی خواهی به من چیزی رابگویی که نه حقیقت دارد و نه خوب است و نه حتی سودمند است پس چرا اصلا آن را به من می گویی؟؟؟


#داستانک   #آموزنده   

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۹
MoUSA Ra

#فرهنگ یعنى بپذیریم ظاهر هر کس دو بخش دارد


بخش اول

چیزهایى که انتخاب خودش نیستند و بطور طبیعى به او داده شده و نباید مسخره شود


بخش دوم

چیزهایى که انتخاب خود هستند و به ما ربطى ندارند


#برتراند_راسل

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۷
MoUSA Ra

آورده اند ڪه : 

روزی به ڪریم خان زند گفتند، یڪ فردی یڪ هفته است میخواهد شما را ببیند و مدام گریه میڪند .


ڪریم خان آن شخص را به حضور طلبید، ولی آن شخص بشدت گریه میڪرد و نمی توانست حرف بزند. ڪریم خان گفت : وقتی گریه هایش تمام شد بیاریدش نزد من

بعد از ساعت ها گریه ڪردن شخص ساڪت شد و شرف حضور یافت. گفت قربان من ڪور مادر زاد بودم به زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از او گرفتم .


شاه دستور داد سریع چشم های این فرد را ڪور ڪنید تا برود دوباره شفایش را بگیرد

اطرافیان به شاه گفتند قربان این شفا گرفته پدر شماست. ایشان را به پدرتان ببخشید


وڪیل الرعایا گفت : پدر من یڪ خر دزد بود من نمیدانم قبرش ڪجاست و من به زور این شمشیر حڪمران شدم


پدر من چگونه می تواند شفا دهنده باشد ؟

اگر متملقین میدان پیدا ڪنند دین و دنیای مان را به تباهی می ڪشند



#اندکی_تٵمل

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۲۵
MoUSA Ra

💫✨💫✨



آدمها فکر می کنند اگر یک بار دیگر متولد شوند، جور دیگری زندگی می کنند،

شاد و خوشبخت

و کم اشتباه خواهند بود.

فکر می کنند می توانند همه چیز را از نو بسازند، محکم و بی نقص!

اما حقیقت ندارد.


اگر ما جسارت طور دیگری زندگی کردن را داشتیم،

اگر قدرت تغییر کردن را داشتیم، 

اگر آدم ساختن بودیم،

از همین جای زندگیمان به بعد را 

مى ساختیم.


#آنتوان_دوسنت_اگزوپری 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۴۱
MoUSA Ra


فامیل دور

فامیل دور:


بعضیا وقتی میان توو زندگی آدم

آدرسو گم میکنن

بجا اینکه برن توو دل آدم

میرن روو مخ آدم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۲۶
MoUSA Ra

معروف است که یوزپلنگ از هر ده بار تلاش برای شکار تنها در یکی از آنها موفق میشود وقتی یوزپلنگ نُه بار تلاش میکند و نتیجه نمیگیرد، با خود نمیگوید که من برای این کار ساخته نشده ام،

من شکارچی نیستم و بهتر است بروم علف بخورم. او برای دهمین بار نیز تلاش میکند. او آنقدر تلاش میکند تا به نتیجه دلخواه خود برسد. 

اگر ناملایمات مسیر، تو را خسته کردند از تلاش دست برندار زیرا تو هیچ وقت نمیدانی تا چه اندازه به موفقیت نزدیک شده ای.


یادت نره که هیچ موفقیتی بدون درد و رنج و تلاش مضاعف به دست نمی آید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۲۳
MoUSA Ra

💎ما آدمای جالبی هستیم 😕✋️ 



مرگ بر همه کشورا میگیم .....

بعد برنج هندی را با گوشت برزیلی در ظروف ایتالیایی روی اجاق گاز آلمانی می پزیم 

و با قاشق استیل فرانسوی 

در لباس ترکیه ای

 و با ژست انگلیسی با نوشابه اسرائیلی و دسر مکزیکی، 

زیر چادر سیاه ژاپنی در منزلی با اجناس چینی، 

کنار مبل لهستانی و تلویزیون کره ای، 

با نگاه به بی بی سی میخوریم


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۲۱
MoUSA Ra

سخنی از سیمین دانشور


براستی"زن" بودن 

کار مشکلی است،مجبوری مانند 

یک کدبانو رفتار کنی،

همانند یک مرد کار کنی،

شبیه یک دختر جوان به نظر بیایی،

و مثل یک سالمند فکر کنی!


👤 #سیمین_دانشور

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۵۹
MoUSA Ra

محمود دولت آبادی


گاهی باید از دیگران فاصله بگیری

اگر اهمیت دادند 

ارزشت را خواهی فهمید

و اگر اهمیتی ندادند

خواهی فهمید کجا ایستاده ای...!


✍️ #محمود_دولت_آبادی 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۵۷
MoUSA Ra


💎سفره ای گسترانیده و کله پاچه ای بیاوردند. سلطان فرمود: در این کله پاچه اندرزها نهفته است.

سپس لقمه نانی برداشت و یک راست مغز کله را تناول نمود، سپس گفت:

"اگر می خواهید حکومتی  جاودان داشته باشید، سعی کنید جامعه را از "مغز" تهی کنید." 

سپس "زبان" کله پاچه را نوش جان و فرمود:

"اگر می خواهید بر مردم حکمرانی کنید "زبان جامعه را کوتاه و ساکت کنید."

سپس چشم ها و بناگوش  کله پاچه را همچون قبل برکشید و فرمود:

"برای این که ملتی را کنترل کنید، بر چشم ها و گوش ها مسلط شوید و اجازه ندهید مردم زیاد ببینند و زیاد بشنوند."

وزیر اعظم عرض کرد:

پادشاها! قربانت بروم حکمت ها بسیار حکیمانه بودند، اما جواب شکم ما را چه میدهید؟

ذات ملوکانه، در حالی که دست خود را بر سبیل های چرب خویش می کشیدند، با ابروان خود اشاره ای به "پاچه" انداختند و  فرمودند:

"شما "پاچه" را بخورید و "پاچه  خواری" را در جامعه رواج دهید 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۳۳
MoUSA Ra

فرهنگ زیبا در کشور آلمان


در آلمان دور  انداختن هرگونه بطری شیشه ای و پلاستیکی کار کاملا عجیبی محسوب میشود.

در آن کشور به علت اهمیت مسئله بازیافت شما می توانید با برگرداندن بطری ها به هر سوپر مارکتی بخشی از پولی که در ازای خرید محصول داده بودید را پس بگیرید. 


اما در کنار این قانون فرهنگ زیباتری شکل گرفته که معمولا مردم بطری هاشون را در کنار سطل آشغال ها میگذارند تا بى بضاعتها با برگرداندن آنها به سوپر مارکت پول خورد و خوراکشان را در بیاورند!


"انسان دوستى در هر شکل و آیینى زیباست"❤️

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۱۹
MoUSA Ra

زیبایی

زیبایی یک زن به لباسهایی که میپوشه نیست

زیبایی زن باید در چشماش دیده بشه

آنجا که مسیر رسیدن به قلب اوست


#آدری_هپبورن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۰۷
MoUSA Ra

تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت:


آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید.

قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟

گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟

دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زن میدونستم منو تنها نمی ذاری,

شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟

پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟

تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت 4 ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید

حالا از من هی غلط کردم و اینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن

آخر چک و نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی ... بود.

اومدم از پیرزنه خداحافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد, بیا تو مادر!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۰۱
MoUSA Ra