‎کانال کتاب و داستان‎

کتاب و داستان

داستانک، سخنان ناب، طنز، دیالوگ ماندگار، داستان کوتاه، کتاب، سخنان اندیشمندان

داستانک، سخنان ناب، طنز، دیالوگ ماندگار، داستان کوتاه، کتاب، سخنان اندیشمندان

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان نویسی» ثبت شده است

داستان کوتاه


روزی پادشاهی ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنه ﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ.

ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ.

شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﺎﺭﯼ؟ 

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎ ﻣﯽﮐﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ.

سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻨﺪﯾﺪ.

شاه ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ؟

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!!!!

باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ،

شاه ﮔﻔﺖ: ﺍین باﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!!!

مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ.

پرسیدند چرا با عجله میروید؟

گفت: نود سال زندگیِ با انگیزه و هدفمند، از او مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده و حکیمانه است، پس لایق پاداش است.اگر می ماندم خزانه‌ام را خالی می‌کرد.


🆔 @BookStory

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۲۳
MoUSA Ra

چهارم ریاضی بودیم. دو سه روز از آغاز سال تحصیلی بیشتر نگذشته بود. جو مدرسه هم خیلی بگیر ببند بود و آوردن نوار کاست به مدرسه یه چیزی بود تو مایه های قتل شبه عمد! یه ناظم داشتیم به اسم آقای شریفی که تازه از شهربابک اومده بود. آدمی بود  سختگیر ودر عین حال ساده دل.  

یه روز یکی از بچه ها نوار جدید شهرام شب پره رو آورده بود مدرسه که تو راهرو از جیبش افتاد. بلافاصله آقای شریفی عین عقاب پیداش شد ولی خوشبختانه تو شلوغی زنگ تفریح  نفهمید  از جیب کی افتاده. از سعید،  که اتفاقا نوار هم مال اون بود،  پرسید این مال کیه؟ اونهم گفت آقا مال هر کی هست اسمش روش نوشته!  چون نوار دم کلاس ما پیدا شده بود حدس زد مال یکی از ماست. آقای شریفی گذاشت همه اومدن سر کلاس بعد اومد تو و بلند  گفت مبصر کلاس؟ من بلند شدم گفتم بله آقا.  گفت شهرام شب پره کدوم یکیه؟! گفتم آقا امروز نیومده!  گفت هر وقت اومد راهش نمیدی تو کلاس،  بیارش دفتر! گفتم چشم. 


این قضیه تو مدرسه پیچید و شده بود سوژه خنده.

گذشت  تا چند روز بعد که آقای شریفی منو احضار کرد دفتر. با یه لحن شماتت آمیزی گفت آقا مهدی من از شما انتظار نداشتم به من دروغ بگی! من گفتم چه دروغی گفتیم آقا؟ گفت سر قضیه شهرام شب پره. آه از نهادم بلند شد و تو دلم گفتم یکی منو لو داده.  تته پته کنان پرسیدم چی شده مگه آقا؟ گفت : من از بچه ها پرسیدم گفتند امسال اصلا اینجا ثبت نام نکرده، رفته دبیرستان واعظی! یه نفس راحتی کشیدم و گفتم آقا من روز اول سال دیدمش،  فکر کردم هنوز میاد اینجا. 

گفت همون بهتر که شرش کم شد،  بچه های مردم رو منحرف میکرد....


#طنز 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۲۰
MoUSA Ra

💫✨💫✨



یه گل کاکتوس قشنگ تو خونمون داشتم،

اوایل بهش میرسیدم،

قشنگ بود و جون دار،

کم کم فهمیدم با همه بوته هام فرق داره،

خیلی قوی بود،

صبور بود،

اگه چند روز بهش نور و آب نمیدادم هیچ تغییری نمیکرد،

منم واسه همین خیلی حواسم بهش نبود به خیال اینکه خیلی قویه و چیزیش نمیشه،

هر گلی که خراب میشد میگفتم کاکتوسه چقدر خوبه هیچیش نمیشه اما بازم بهش رسیدگی نمیکردم...

تا اینکه یه روز که رفتم سراغش دیدم خیلی وقته که خشک شده،

ریشه اش از بین رفته بود و فقط ساقه هاش ظاهراشو حفظ کرده بود،

قوی ترین گل ام و از دست دادم چون فکر کردم قویه و مقاوم...

مواظب قوی ترین های زندگیمون باشیم ما از بین رفتنشونو نمیفهمیم چون همیشه یه ظاهر خوب دارند،

همیشه حامی اند،پشتت بهشون گرمه...

اما بهشون رسیدگی نمیکنیم،

تا اینکه یه روز میفهمی قوی ها هم از بین میرن...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۱۴
MoUSA Ra

شازده کوچولو


شازده کوچولو: به نظرت چرا مردمِ ایران توی دنیای مجازی دست از سرِ من بر نمیدارند؟


روباه: چون حتی همین کتابِ "شازده کوچولو" را هم نخوانده اند این جماعت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۱
MoUSA Ra

#داستان_کوتاه


پادشاهی دیدکه خدمتکارش بسیار شاد است. از او علت شاد بودنش را پرسید؟! خدمتکار گفت : قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن چراراضی و شاد نباشم؟!


پادشاه موضوع را به وزیر گفت.

وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است!

پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست؟ وزیر گفت: قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید.

و چنین هم شد.

خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه وسکه ها بسیار شادشد و شروع به شمردن کرد، ۹۹ سکه ؟! او بارها شمرد و تعجب کرد که چرا۱۰۰ تا نیست؟! همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود!

او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند، او از صبح تا شب کار میکرد، و دیگر خوشحال نبود...

وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت: قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گروه کسانیند که زیاد دارند اما راضی نیستند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۰۹
MoUSA Ra

#داستان_کوتاه


‌روزی روزگاری


دروغ به حقیقت گفت:

«میل داری باهم به دریا برویم و شنا کنیم؟»

حقیقتِ ساده لوح پذیرفت و گول خورد.

آن دو باهم به کنار ساحل رفتند. وقتی به ساحل رسیدند، حقیقت لباس هایش را در آورد.

دروغِ حیله گر لباس های اورا پوشید و رفت.

از آن روز همیشه حقیقت عریان و زشت است، اما دروغ در لباسِ حقیقت با ظاهری آراسته نمایان میشود...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۰۶
MoUSA Ra

تلنگر


#تلنگر


وقتی به یکی

زیادی تو زندگیت اهمیت بدی ،

اهمیتت رو توی زندگیش

از دست میدی !

به همین راحتی ...


#اوریانا_فالاچی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۰۵
MoUSA Ra

#حکایت 

#طنز 



زنی پسر کوچکی داشت که زیاد دزدی میکرد او را نزد شیخی برد,

شیخ برایش دعا درست کرد و گفت

ان را به کتفش ببند او دیگر هرگز دزدی نمیکند.

هنگامی که به خانه برمیگشتند پسر در راه عقب مانده بود

مادرش از او خاست سریعتر راه برود تا به او برسد.

پسر گفت: مادر دمپایی شیخ بزرگه و نمیتونم باهاش راه بروم....


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۰۰
MoUSA Ra

دیالوگ ماندگار


#دیالوگ_ماندگار

- وقتایی که خواب بودم، میومد صدای نفسامو ضبط میکرد !...

شما بودین عاشقش نمیشدین ؟!




#اژدها_وارد_میشود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۴۸
MoUSA Ra

#طنز



زن جوانی که شوهر میلیاردری داشت ، دچار سرطان کلیوی شد،

بعد از مدتی بستری از بیمارستان مرخص شد،


هنگامی که زنان همسایه و قوم خویش و دوستان جوانش  برای عیادتش می امدند در جواب همه انها که بیماری اش را میپرسیدند میگفت ایدز دارد. 


این امر توجه دخترش را به خود جلب کرد تا اینکه بعد از رفتن مهمانها از مادرش پرسید: 

مادر جان چرا به آنها میگویی ایدز داری در حالی که بیماری ات چیز دیگریست ؟ 


مادر گفت دیر یا زود مرگم فرا میرسد، 

این را گفتم تا هیچ کدام از این زنها بعد از مرگم، بفکر ازدواج با پدرتان نیوفتن …!!


گویند شیطان بعد از شنیدن این حرف در گوشه ی مجلس به خودزنی، گریه و استغفار و در آخر، سر به بیابان همی نهاد...!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۰۰
MoUSA Ra

اثر هنری


در اینکه زن یک اثر هنریست شکی نیست...


انسان بطور کلی یک اثر هنریست...


به شرطی که...


انسانیت را قدر بداند و نگهش دارد...


#سیمین_بهبهانی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۵۳
MoUSA Ra

💫✨💫✨


#طنز_اجتماعی


آقا (که گوشی تلفن همراهش توی خونه جامونده بود) ، به خانمش زنگ زد و گفت :

"گوشیمو گم کردم ، چندتا قرار کاری داشتم که قرار بود با من تماس بگیرن" ...


خانمش گفت :

"ناراحت نشو ، گوشیت توی خونه جامونده .

— مهندس شهرتی ‌(شهره خانم) پیام داده ؛ ناهار بیا عشقم ، همون لباس زیری که برام خریدی رو پوشیدم ، بیا ببین !!!


— حاج سهیلی زاده (سهیلا خانم) پیام داده که ؛ 

عصر ، ساعت ۶ میام همون جای قرار همیشگی تا بریم دربند به خاطر سالگرد آشناییمون جشن بگیریم !!!


— از میناب دکتر حاجتی (مینا جون) پیام داده فردا حتمآ بری پیشش آمپول داره براش بزنی !!!


— آقای شکوهی شهرداری منطقه (شکوه خانم همسایه) پیام داده ؛ 

شب شام بری پیشش تا (به خاطر چک پاس شده اش) ازت تشکر کنه !!!


— منم دیدم سرت شلوغه و برای تحکیم خانواده تلاش میکنی ، به همه شون پیام دادم : 

"خانمم خونه نیست ، شب بیان خونه خودمون ...

عزیزم ! عاشق کار و تلاشتم . 

داداش هام و بابام ، دایی هام و عموهام هم میان کمکت کم نیاری !!! 


هر وقت مهمونی تمام شد بگو تا بیام خونه رو جمع و جور کنم ...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۵۱
MoUSA Ra

💫✨💫✨


#آنتونی_برجس ۴۰ ساله بود که دکترها به وی گفتند یک سال دیگر بیشتر زنده نیست زیرا توموری در مغز خود دارد.

وی بیشتر از خود نگران همسرش بود که پس از وی چیزی برای وی باقی نمی گذاشت.


آنتونی قبل از این هرگز نویسنده حرفه ای نبود اما در درون خود میل و کششی به داستان نویسی حس می کرد و می دانست که استعداد بالقوه ای در وی وجود دارد. بنابراین تنها برای باقی گذاشتن حق الامتیاز نشر برای همسرش پشت میز تحریر نشست و شروع به تایپ کرد او حتی مطمئن نبود که آیا ناشری حاضر می شود داستان وی را چاپ کند یا نه ولی می دانست که باید کاری انجام دهد.


در ژانویه ۱۹۶۰ وی گفت: 

من فقط یک زمستان، بهار وتابستان دیگر را پشت سرخواهم گذاشت و پائیز آینده همراه با برگریزان خواهم مرد.


در این یک سال وی ۵ داستان رابه انتها رساند و یکی دیگر را تا نیمه نوشت

(بهره وری او در این یک سال برابر با بهروه وری نصف عمر #فورستر و دو برابر #سلینجر بود).


اما آنتونی برجس نمرد. 

سرطان وی ناپدید شده بود. وی تاپایان عمر خود ۷۰ کتاب نوشت.

مشهورترین کتاب وی #پرتقالهای_کوکی است که  به همت خانم #پری_رخ_هاشمی به فارسی ترجمه شده است.


بدون سرطان شاید وی هیچگاه نمی نوشت.


بسیاری از ما نیز استعدادهایی پنهان داریم مانند آنچه که در برجیس بود و گاه منتظریم که یک وضع اضطراری بیرونی آن را بیدارکند. 

اما بهتر است منتظر آن وضعیت اضطراری نشویم و هم اکنون از خودمان بپرسیم که اگر من در وضعیت آنتونی برجس بودم چه 

می کردم. 


چگونه در زندگی روزمره خود تغییر می دادم؟


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۴۸
MoUSA Ra