‎کانال کتاب و داستان‎

کتاب و داستان

داستانک، سخنان ناب، طنز، دیالوگ ماندگار، داستان کوتاه، کتاب، سخنان اندیشمندان

داستانک، سخنان ناب، طنز، دیالوگ ماندگار، داستان کوتاه، کتاب، سخنان اندیشمندان

#داستان_کوتاه


#دیل_کارنگی


ترس و وحشت زیردریایی را در بر گرفته بود. من آن‌چنان ترسیده بودم که به سختی نفس می‌کشیدم. مرتباً به خود می‌گفتم این مرگ است! مرگ. با وجود اینکه همه‌ی دستگاه‌های خنک کننده و بادبزن‌های برقی را از کار انداخته بودیم و دما به بیش از صد درجه رسیده بود، باز هم می‌لرزیدم و عرق سرد از سر و صورتم جاری بود و با همه‌ی تلاشی که می‌کردم قادر نبودم از به‌هم خوردن دندان‌هایم جلوگیری کنم. من در چنین شرایطی بودم که یکباره حمله قطع شد. گویا تمام ذخایر کشتی مین‌انداز تمام شده بود و ترجیح داده بود که حمله را متوقف کند و آنجا را ترک کند. آن پانزده ساعت که مورد حمله قرار گرفته بودیم، برایم 15 ‏میلیون سال طول کشید. تمام خاطرات گذشته و کارهایی را که ‏مرتکب شده بودم مقابل چشمانم مجسم می‌کردم. مثلاً قبل از اینکه به ارتش ملحق شوم، کارمند بانک بودم و همیشه از حقوق کم، کار زیاد و پیشرفت‌های کوچک و محدود نگران بودم. ناراحت از اینکه قادر نبودم بنا به سلیقه وُ میل خود زندگی کنم، چرا قادر به خریدن یک اتومبیل نبودم، چرا نمی‌توانستم برای زنم لباسی گران‌قیمت تهیه کنم؟ و بدتر از همه اخلاق بد و خشن رئیسم، وضع موجود را برایم طاقت‌فرسا کرده بود. 

‏همه‌ی این ماجراها مثل فیلم از مقابل چشمانم می‌گذشت. به خاطر می‌آوردم که چطور شب‌ها خسته و عصبی به خانه می‌رفتم و به خاطر کوچک‌ترین مسئله‌ای با زنم بگومگو می‌کردم. یا هر وقت روبروی آینه قرار می‌گرفتم، آن زخم کوچک روی صورتم که بر اثر تصادف با اتومبیل به جا مانده بود، چگونه باعث ناراحتی‌ام می‌شد و غمگینم می‌کرد. 

‏قبل از این ماجرا همه‌ی این مسائل برایم بسیار پررنگ و با اهمیت بود، اما وقتی در اعماق اقیانوس با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردم، به خودم قول دادم که اگر از این مهلکه جان سالم به در بردم و بار دیگر چشمم به خورشید و یا ماه و ستارگان افتاد، دیگر مجالی به نگرانی ندهم و هیچ‌گاه نگران این‌گونه مسائل بی‌اهمیت نباشم. هرگز! هرگز! هرگز!!! 

‏بله در آن پانزده ساعت پرمخاطره بسیار بیشتر از آن چهار سالی که در دانشگاه سیکاکیوز مشغول تحصیل بودم و کتاب‌های زیادی را مطالعه کرده بودم، درس زندگی را آموختم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۸:۵۲
MoUSA Ra

💫✨💫✨



یه گل کاکتوس قشنگ تو خونمون داشتم،

اوایل بهش میرسیدم،

قشنگ بود و جون دار،

کم کم فهمیدم با همه بوته هام فرق داره،

خیلی قوی بود،

صبور بود،

اگه چند روز بهش نور و آب نمیدادم هیچ تغییری نمیکرد،

منم واسه همین خیلی حواسم بهش نبود به خیال اینکه خیلی قویه و چیزیش نمیشه،

هر گلی که خراب میشد میگفتم کاکتوسه چقدر خوبه هیچیش نمیشه اما بازم بهش رسیدگی نمیکردم...

تا اینکه یه روز که رفتم سراغش دیدم خیلی وقته که خشک شده،

ریشه اش از بین رفته بود و فقط ساقه هاش ظاهراشو حفظ کرده بود،

قوی ترین گل ام و از دست دادم چون فکر کردم قویه و مقاوم...

مواظب قوی ترین های زندگیمون باشیم ما از بین رفتنشونو نمیفهمیم چون همیشه یه ظاهر خوب دارند،

همیشه حامی اند،پشتت بهشون گرمه...

اما بهشون رسیدگی نمیکنیم،

تا اینکه یه روز میفهمی قوی ها هم از بین میرن...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۱۴
MoUSA Ra

در حال خرید بودم که صدای پیرمرد دوره گردی به گوشم رسید؛

_آقا این بسته نون چند؟

فروشنده با بی حوصلگی گفت: هزار و پونصد تومن!

پیرمرد با نگاهی پر از حسرت رو به فروشنده گفت:

نمیشه کمتر حساب کنی؟!!

توی اون لحظات توقع شنیدن هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم!؛

_نه، نمیشه!!

دوره گرد پیر، مظلومانه با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه خارج شد!

درونم چیزی فروریخت...هاج و واج از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم.

از نگاه غمگینش فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم!

یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم. 

این مبلغ بینهایت ناچیز بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود!

به دوستم گفتم تا دور نشده این بسته نون رو بهش برسون!

پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم.

پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که انگار همه ی دنیا توی دستاشه!

چه حس قشنگی بود...

.

اون روز گذشت...

شب پشت چراغ قرمز یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله 

با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛

ازم فال میخری؟

با لبخند لپشو گرفتمو گفتم چند؟

_فالی دو هزار تومن!

داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی!

با ناراحتی نگاش کردمو گفتم عزیزم اصلا پول خرد ندارم!

و با جوابی که ازش شنیدم درون خودم غرق شدم...

_اشکال نداره، یه فال مهمون من باشید!!

بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد؛

_یه فال مهمون من باش!!


از اینهمه تفاوت بین آدمها به ستوه اومدم!

صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل

که صاحب یه مغازه ی لوکس توو بهترین نقطه ی شهر تهران بود

از هزار و پونصد تومن ناقابل نگذشت

اما

یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ی فال فروش دوست داشت یه فال مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت......

.

همین تلنگرای کوچیک باعث میشه ما آدما بهمون ثابت بشه که

"مرام و معرفت" نه به سنه، نه به داراییه، نه به سطح سواد آدما!

معرفت یه گوهر نابه که خدا نصیب هر آدمی نمیکنه


الهی که صاحب قلبهای بزرگ دستاشون هیچوقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیارو گلستون کنن" .......


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۱۳
MoUSA Ra

مادر دروغگو...


پسر هشت ساله‌ای مادرش فوت کرد و پدرش با زن دیگری ازدواج کرد. یک روز پدرش از او پرسید: «پسرم به نظرت فرق بین مادر اولی و مادر جدید چیست؟» 

@BookStory

پسر با معصومیت جواب داد: «مادر اولی‌ام دروغگو بود اما مادر جدیدم راستگو است.»

پدر با تعجب پرسید: «چطور؟»

پسر گفت: «قبلاً هر وقت من با شیطنت هایم مادرم را اذیت می‌کرم، مادرم می‌گفت اگر اذیتش کنم از غذا خبری نیست اما من به شیطنت ادامه می‌دادم. با این حال، وقت غذا مرا صدا می‌کرد و به من غذا می‌داد. ولی حالا هر وقت شیطنت کنم مادر جدیدم می‌گوید اگر از اذیت کردن دست برندارم به من غذا نمی‌دهد و الان یک روز است که من گرسنه‌ام.»

بسلامتی تمام مادران 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۹
MoUSA Ra

ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺴﺮﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻨﯽ ﺑﻮﺩ و ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﭘﺮﭘﯿﭻ ﻭ ﺧﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺳﺨﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺩﺭﻩ ﺳﻘﻮﻁ می‌کند. ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﺟﺎ ﻓﻮﺕ می‌کند ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺗﻮﺳﻂ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺍﻣﺪﺍﺩﯼ ﻧﺠﺎﺕ می‌یابد ﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ منتقل می‌شود. ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺟﺴﻤﺎﻧﯽ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺍﻭ می‌رود ﺑﻪ ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ‌می‌شود ﮐﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﻭﺳﺖ!


ﺳﻮﺍﻝ: «ﺍﮔﺮ ﭘﺪﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ!؟»


چند ثانیه فکر کنید سپس بخوانید.


ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﯼ ﭼﻨﮓ می‌زند ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﻧﺪﺍﺭد. ﺁﯾﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺵ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﺪ!؟


ﺍﮔﺮ ﺗﻔﮑﺮ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﻭﺟﻮﺩ نمی‌داشت ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ جواب ﺩﺭﺳﺖ می‌دادیم. ﺑﻠﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺴﺮ ﺑﻮﺩ. ﻣﮕﺮ ﻓﻘﻂ ﻣﺮﺩ می‌تواند ﺭﺋﯿﺲ ﺑﺎﺷﺪ!؟


ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺳﯿﺮ ﺗﻔﮑﺮﺍﺕ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺧﻮﺩ ﻫﺴﺘﯿﻢ. ﺗﻔﮑﺮ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﻧﯿﺴﺖ، در ‌هر زمینه‌اى می‌تواند باشد. مراقبت تفکر قالبی خود باشیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۸
MoUSA Ra


کتاب


افراد فقیر تلویزیون بزرگی 


در خانه دارند


در حالیکه افراد ثروتمند


 کتابخانه بزرگی در خانه دارند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۴
MoUSA Ra

#یک_دقیقه_تفکر 


پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: «باید از تو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد.»


پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیلش را پرسیدند. پیرمرد گفت: «زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!»


پرستاری به او گفت: «خودمان به او خبر می‌دهیم.»


پیرمرد با اندوه گفت: «خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد. حتی مرا هم نمی‌شناسد!»


پرستار با حیرت گفت: «وقتی که نمی‌داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟»


پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: «اما من که می‌دانم او چه کسی است...!» 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۳
MoUSA Ra

شازده کوچولو


شازده کوچولو: به نظرت چرا مردمِ ایران توی دنیای مجازی دست از سرِ من بر نمیدارند؟


روباه: چون حتی همین کتابِ "شازده کوچولو" را هم نخوانده اند این جماعت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۱
MoUSA Ra

#داستان_کوتاه


پادشاهی دیدکه خدمتکارش بسیار شاد است. از او علت شاد بودنش را پرسید؟! خدمتکار گفت : قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن چراراضی و شاد نباشم؟!


پادشاه موضوع را به وزیر گفت.

وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است!

پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست؟ وزیر گفت: قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید.

و چنین هم شد.

خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه وسکه ها بسیار شادشد و شروع به شمردن کرد، ۹۹ سکه ؟! او بارها شمرد و تعجب کرد که چرا۱۰۰ تا نیست؟! همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود!

او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند، او از صبح تا شب کار میکرد، و دیگر خوشحال نبود...

وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت: قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گروه کسانیند که زیاد دارند اما راضی نیستند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۰۹
MoUSA Ra

وقتی از «مایکل شوماخر» قهرمان هفت دوره از مسابقات اتومبیلرانی فرمول یک جهان

 رمز موفقیتش را پرسیدند او در جواب فقط یک جمله گفت:

«تنها رمز موفقیت من این است 

زمانی که دیگران ترمز می گیرند من گاز می دهم!»


مطالعه کن وقتی که دیگران خوابند .

تصمیم بگیر وقتی که دیگران در تردیداند.

خود را اماده کن وقتی که دیگران در خیال پردازیند.

شروع کن وقتی که دیگران در حال تعللند.

کار کن وقتی که دیگران در حال آرزو کردنند.

صرفه جویی کن وقتی که دیگران در حال تلف کردنند.

گوش کن وقتی که دیگران در حال صحبت کردنند.

لبخند بزن وقتی که دیگران خشمگینند .

پافشاری کن وقتی که دیگران در حال رها کردنند.

و به خاطر داشته باش که موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه پایان رسیدن !!

رمز موفقیت گاز دادن است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۰۸
MoUSA Ra

#داستان_کوتاه


‌روزی روزگاری


دروغ به حقیقت گفت:

«میل داری باهم به دریا برویم و شنا کنیم؟»

حقیقتِ ساده لوح پذیرفت و گول خورد.

آن دو باهم به کنار ساحل رفتند. وقتی به ساحل رسیدند، حقیقت لباس هایش را در آورد.

دروغِ حیله گر لباس های اورا پوشید و رفت.

از آن روز همیشه حقیقت عریان و زشت است، اما دروغ در لباسِ حقیقت با ظاهری آراسته نمایان میشود...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۰۶
MoUSA Ra

تلنگر


#تلنگر


وقتی به یکی

زیادی تو زندگیت اهمیت بدی ،

اهمیتت رو توی زندگیش

از دست میدی !

به همین راحتی ...


#اوریانا_فالاچی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۰۵
MoUSA Ra

#محمود_دولت_آبادی (زادهٔ ۱۳۱۹ دولت‌آباد سبزوار) نویسنده، نمایش‌نامه نویس و فیلم‌نامه‌نویس اهل ایران است.

رمان بلند (ده جلدی) #کلیدر مشهورترین و با ارزش‌ترین اثر دولت‌آبادی می‌باشد، کلیدر، دولت‌آبادی را به کسب #جایزه_نوبل ادبیات بسیار نزدیک کرد. 

آثار دولت‌آبادی به زبان‌های انگلیسی، فرانسوی، ایتالیایی، نروژی، سوئدی، چینی، کردی، عربی، هلندی، عبری و آلمانیترجمه شده‌اند. 

محمود دولت‌آبادی چندین نمایش‌نامه و فیلم‌نامه را به نگارش درآورده است، او همچنین سابقه بازیگری در تئاتر و سینما را دارد، اقتباس از آثار دولت‌آبادی ساخت چند فیلم را به‌همراه داشته است. 

فضای اکثر نوشته‌های دولت‌آبادی در روستاهای خراسان رخ می‌دهد و رنج و مشقت روستاییان شرق ایران را به تصویر می‌کشد. 

دولت‌آبادی در سال ۲۰۱۳ برگزیده جایزهٔ ادبی یان میخالسکی سوییس شد. در ۲۵ آبان ماه ۱۳۹۳ معادل ۱۶ نوامبر ۲۰۱۴ جایزه شوالیه ادب و هنر فرانسه توسط سفیر دولت فرانسه در تهران و در محل رزیدانس سفارت فرانسه به محمود دولت‌آبادی نویسنده پیشکسوت و برجسته ایرانی اهدا شد.


محمود دولت آبادی


کتاب‌های محمود دولت آبادی به شرح زیر می‌باشند:

📘 ته شب

📗 سفر

📘 آوسنه بابا سبحان

📗 لایه‌های بیابانی

📘 تنگنا

📗 گاواربان

📘 هجرت سلیمان

📗 باشبیرو

📘 عقیل، عقیل

📗 از خم چنبر

📘 دیدار بلوچ

📗 کلیدر

📘 #جای_خالی_سلوچ

📗 #ققنوس

📘 آهوی بخت من گزل

📗 کارنامه سپنج

📘 ما نیز مردمی هستیم

📗 روزگاری سپری شده مردم سالخورده

📘 اتوبوس

📗 آن مادیان سرخ یال

📘 سلوک

📗 قطره محال اندیش

📘 روز و شب یوسف

📗 طریق بسمل شدن

📘 گلدسته‌ها و سایه‌ها

📗 #زوال_کلنل

📘 نون نوشتن

📗 میم و آن دیگران

📘 وزیری امیر حسنک

📗 تا سر زلف عروسان سخن

📘 بنی آدم


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۰۲
MoUSA Ra

#حکایت 

#طنز 



زنی پسر کوچکی داشت که زیاد دزدی میکرد او را نزد شیخی برد,

شیخ برایش دعا درست کرد و گفت

ان را به کتفش ببند او دیگر هرگز دزدی نمیکند.

هنگامی که به خانه برمیگشتند پسر در راه عقب مانده بود

مادرش از او خاست سریعتر راه برود تا به او برسد.

پسر گفت: مادر دمپایی شیخ بزرگه و نمیتونم باهاش راه بروم....


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۰۰
MoUSA Ra

#خیلی_قشنگه_حتما_بخونید


#ژاله_و_منصور


#قسمت_دوم


ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغییر کرد منصور از این زندگی سوت و کور خسته شده بود و

 گاهی فکر طلاق ژاله به ذهنش خطور می کرد !!!

 منصور ابتدا با این افکار می جنگید ولی بالاخره تسلیم این افکار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده.

 در این میان مادر و خواهر منصور آتش بیار معرکه بودند و منصور را برای طلاق تحریک می کردند.

 منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر کار یه راست می رفت به اتاقش.

 حتی گاهی می شد که دو سه روز با ژاله حرف نمی زد !

 

 یه شب که منصور و ژاله سر میز شام بودند منصور بعد از مقدمه چینی و من و من کردن به ژاله گفت:

 ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم.

 ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه … منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت :

 من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعنی بهتره بگم نمی تونم.

 می خوام طلاقت بدم و مهریتم …….

 در اینجا ژاله انگشتشو به نشانه سکوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.

 

 بعد از چند روز ژاله و منصور جلوی دفتری بودند که روزی در آنجا با هم محرم شده بودند.

 منصور و ژاله به دفتر ازدواج و طلاق رفتند و بعد از ساعتی پائین آمدند در حالی که رسما از هم جدا شده بودند.

 

 منصور به درختی تکیه داد و سیگاری روشن کرد.

 وقتی دید ژاله داره میاد، به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش.

 ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز کرده گفت: لازم نکرده خودم میرم و بعد هم عصای نابیناها رو دور انداخت و رفت.

 

 و منصور گیج و منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد !

 ژاله هم می دید هم حرف می زد …

 

 منصور گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده !

 منصور با فریاد گفت من که عاشقت بودم چرا باهام بازی کردی ؟!

 منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دکتر معالج ژاله.

 وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دکتر و یقه دکتر و گرفت و گفت:

 مرد ناحسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم ؟


دکتر در حالی که تلاش می کرد یقشو از دست منصور رها کنه منصور رو به آرامش دعوت می کرد …

 بعد از اینکه منصور کمی آروم شد دکتر ازش قضیه رو جویا شد.

 وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف کرد دکتر سرشو به علامت تاسف تکون داد و گفت: همسر شما واقعا کور و لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی و گفتاریش به کار افتاد و سه روز قبل کاملا سلامتیشو بدست آورد.

 همونطور که ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم.

 سلامتی اون یه معجزه بود !

 منصور میون حرف دکتر پرید و گفت: پس چرا به من چیزی نگفت ؟

 دکتر گفت: اون می خواست روز تولدتون این موضوع رو به شما بگه !

 منصور صورتشو میان دستاش پنهون کرد و بی صدا اشک ریخت چون فردای اون روز؛ روز تولدش بود …


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۵۹
MoUSA Ra

#خیلی_قشنگه_حتما_بخونید



#ژاله_و_منصور


#قسمت_اول


امروز روز دادگاه بود و منصور داشت از همسرش جدا می شد …

منصور با خودش زمزمه کرد … چه دنیای عجیبی است این دنیای ما !

 یک روز بخاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم.

 🆔 @BookStory

ژاله و منصور هشت سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند.

 آنها همسایه دیوار به دیوار یکدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدیهی هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.

 بعد از رفتن آنها منصور چند ماه افسرده شد.

 منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود.

  هفت سال از اون روز گذشت تا منصور وارد دانشگاه حقوق.

 دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید.

 منصور کنار پنجره دانشگاه ایستاده بود و به دانشجویانی که زیر برف تند تند

 به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می کرد.

 منصور در حالی که داشت به بیرون نگاه می کرد یک آن خشکش زد.

 باورش نمی شد که ژاله داشت وارد دانشگاه می شد !

 

 منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام کرد.

 ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی ؟!

 بعد سکوتی میانشان حکمفرما شد.

 منصور سکوت رو شکست و گفت : ورودی جدیدی ؟!

 ژاله هم سرشو به علامت تائید تکان داد.

 منصور و ژاله بعد از ۷ سال دقایقی با هم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند

 درخت دوستی که از قدیم میانشون بود جوانه زد.

 

از اون روز به بعد ژاله و منصور همه جا با هم بودند.

 آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاهی تبدیل شد به یک عشق بزرگ،

 عشقی که علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت.

 منصور داشت کم کم دانشگاه رو تموم می کرد و به خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول کرد طی پنج ماه سور و سات عروسی آماده شد و منصور و ژاله زندگی جدیدشونو آغاز کردند.

 یه زندگی رویایی زندگی که همه حسرتش و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم و از همه مهمتر عشقی بزرگ که خانه این زوج خوشبخت رو گرم می کرد.

 ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت …

 

 در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب کرد !

 منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دکترها از درمانش عاجز بودند. آخه بیماری ژاله ناشناخته بود.

 اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها و زبان ژاله رو هم برد و ژاله رو کور و لال کرد.

 منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشکان آنجا هم نتوانستند کاری بکنند.

 بعد از اون ماجرا منصور سعی می کرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش کتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت …


ادامه دارد...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۵۷
MoUSA Ra

#یک_خاطره_خیلی_جالب


#تفاوت_نگاه


یکی از اساتید دانشگاه سانتاکلارا خاطره جالبی را که مربوط به سالها پیش بود نقل میکرد:


🆔 @BookStory

"چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم،

سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.

دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟

گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.

پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟

کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه!

گفتم نمیدونم کیو میگی!

گفت همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه!

گفتم نمیدونم منظورت کیه؟

گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم!

بازم نفهمیدم منظورش کی بود!

اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر میشینه...

این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر،

آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه...

چقدر خوبه مثبت دیدن...

یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو میشناختم، چی میگفتم؟

حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!!

وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم...

شما چی فکر میکنید؟

چقد عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی کنیم"


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۵۶
MoUSA Ra

#لذت_زندگی



دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند.

یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟

میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند. گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت میبینی، لذت ببری...

🆔 @BookStory

میمون اول با ناراحتی گفت: تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی واقعیتها را با منطق بیان کنی !!!

در همین حال هزار پایی از کنار آنها میگذشت..

میمون اول با دیدن هزار پا از او پرسید: هزار پا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت میدهی؟

هزارپا جواب داد: تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده ام ؟!

میمون دوم گفت: خوب فکر کن چون این میمون راجع به همه چیز توضیح منطقی میخواهد!

هزار پا نگاهی به پاهایش کرد و خواست توضیحی بدهد:

خوب اول این پا را حرکت میدهم، نه، نه. شاید اول این یکی را. باید اول بدنم را بچرخانم ...

هزار پا مدتی سعی کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند ولی هرچه بیشتر سعی میکرد، ناموفقتر بود.

پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه دهد، ولی متوجه شد که نمیتواند.

با ناراحتی گفت: ببین چه بلایی به سرم آوردی؟! آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت!!!

میمون دوم به اولی گفت: میبینی؟

! وقتی سعی میکنی همه چیز را توضیح دهی اینطور میشود...!

پس دوباره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد...



#پائولو_کوئیلیو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۵۰
MoUSA Ra

دیالوگ ماندگار


#دیالوگ_ماندگار

- وقتایی که خواب بودم، میومد صدای نفسامو ضبط میکرد !...

شما بودین عاشقش نمیشدین ؟!




#اژدها_وارد_میشود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۴۸
MoUSA Ra

در کشور دانمارک با قطار سفر میکردم. 

بچه‌ای بسیار شلوغ می‌کرد ؛


خواستم او را آرام کنم،

به او گفتم اگر آرام باشد برای او شکلات

خواهم خرید. آن بچه قبول کرد و آرام شد.

قطار به مقصد رسید و من هم خیلی عادی 

از قطار پیاده شده و راهم را کشیدم و رفتم.

ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود 

شکایتی از شما شده مبنی بر اینکه 

به این بچه دروغ گفته ای، به او گفته‌ای شکلات میخرم ولی نخریدی ...!


با کمال تعجب بازداشت شدم! 

در آنجا چند مجرم دیگر بودند مثل دزد و قاچاقچی! آنها با نظر عجیبی به من می‌نگریستند که تو دروغ گفته ای !

آن هم به یک بچه! به هر حال جریمه شده 

و شکلات را خریدم و عبارتی بر روی 

گذرنامه ام ثبت کردند که پاک نمودن 

آن برایم بسیار گران تمام شد ...!


آنها گدای یک بسته شکلات نبودند، 

آنها نگران بدآموزی بچه شان بودند و اینکه اعتمادش را نسبت به بزرگترها 

از دست بدهد و فردا اگر پدر و مادرش 

حرفی به او زدند او باور نکند! 

اما در کشور ما، گول زدن به عنوان 

یک روش تربیتی اثر گذار استفاده می شود...!

وقتی بچه زمین می‌خورد و والدین زمین را 

کتک می‌زنند تا کودک آرام شود! 

(کار تربیتی بسیار اشتباه)، وقتی می‌گویند 

اگر فلان کارو بکنی لولو میاد، 

اگر با غریبه حرف بزنی می‌دزدنت، 

اگر فلان کارو کنی کلاغِ به بابات خبر میده ...

یک طفل معصوم باید در ایران گول بخورد 

تا یاد بگیرد چگونه گول بزند 

تا در آینده گول نخورد ...!


 چرا عقب افتاده ایم؟

#دکتر_علی_محمد_ایزدی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۱۱
MoUSA Ra