‎کانال کتاب و داستان‎

کتاب و داستان

داستانک، سخنان ناب، طنز، دیالوگ ماندگار، داستان کوتاه، کتاب، سخنان اندیشمندان

داستانک، سخنان ناب، طنز، دیالوگ ماندگار، داستان کوتاه، کتاب، سخنان اندیشمندان

۳۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک آموزنده» ثبت شده است

#طنز



زن جوانی که شوهر میلیاردری داشت ، دچار سرطان کلیوی شد،

بعد از مدتی بستری از بیمارستان مرخص شد،


هنگامی که زنان همسایه و قوم خویش و دوستان جوانش  برای عیادتش می امدند در جواب همه انها که بیماری اش را میپرسیدند میگفت ایدز دارد. 


این امر توجه دخترش را به خود جلب کرد تا اینکه بعد از رفتن مهمانها از مادرش پرسید: 

مادر جان چرا به آنها میگویی ایدز داری در حالی که بیماری ات چیز دیگریست ؟ 


مادر گفت دیر یا زود مرگم فرا میرسد، 

این را گفتم تا هیچ کدام از این زنها بعد از مرگم، بفکر ازدواج با پدرتان نیوفتن …!!


گویند شیطان بعد از شنیدن این حرف در گوشه ی مجلس به خودزنی، گریه و استغفار و در آخر، سر به بیابان همی نهاد...!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۰۰
MoUSA Ra


فامیل دور

فامیل دور:

کاشکی شعورهم مدرک داشت

تابعضیابه هوای مدرکش هم که شده

میرفتن یادش میگرفتن


همساده:

آقو ایجوری که بدتر میشد

بعضیامیرفتن مدرک جعلی میخریدن دیگه نمیشد بیشعور بودنشون روثابت کرد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۵۹
MoUSA Ra

اگر تو ثروتمند باشی، سَرما یک نوع تَفریح می شَود تا پالتو پوست بخری، خودَت را گرم کنی و به اسکی بروی...

اگر فَقیر باشی بَر عکس، سَرما بَدبختی می شَود و آن وَقت یاد می گیری که حتی از زیبایی یک منظره زیر برف


مُتنفر باشی؛ کودکِ مَن! تَساوی تَنها در آن جایی که تو هَستی وجود دارد، مثلِ آزادی... ما تنها تویِ رَحِم بَرابر هَستیم...


"نامه به کودکی که هرگز زاده نشد" 


#اوریانا_فالاچی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۵۸
MoUSA Ra

خیییلی قشنگه


زوج جوانی به محل جدیدی نقل مکان کردند .

صبح روز بعد هنگامی که داشتند صبحانه میخوردند ، از پشت "پنجره" زن همسایه را دیدند که دارد لباس هایی را که شسته است آویزان میکند .

زن گفت :

ببین ؛ لباسها را خوب نشسته است !!!

شاید نمی داند که چطور لباس بشوید یا اینکه پودر لباسشویی اش خوب نیست !

شوهرش ساکت ماند و چیزی نگفت ...

هر وقت که خانم همسایه لباس ها را پهن میکرد ، این گفتگو اتفاق می افتاد و زن از بی سلیقه بودن زن همسایه میگفت ...

یک ماه بعد ، زن جوان از دیدن لباس های شسته شده همسایه که خیلی تمیز به نظر میرسید ، شگفت زده شد و به شوهرش گفت:

نگاه کن !!! بالاخره یاد گرفت چگونه لباس ها را بشوید ...

شوهر پاسخ داد:

صبح زود بیدار شدم و پنجره های خانه مان را تمیز کردم !!

                                                           

زندگی ما نیز اینگونه است ؛

آنچه را که ما از دیگران می بینیم بستگی دارد به "پاکی پنجره" و "دیدی" که با آن نگاه میکنیم ...


*زندگی ما بازتاب ذهن مان است*


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۵۶
MoUSA Ra

اثر هنری


در اینکه زن یک اثر هنریست شکی نیست...


انسان بطور کلی یک اثر هنریست...


به شرطی که...


انسانیت را قدر بداند و نگهش دارد...


#سیمین_بهبهانی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۵۳
MoUSA Ra

💫✨💫✨


#طنز_اجتماعی


آقا (که گوشی تلفن همراهش توی خونه جامونده بود) ، به خانمش زنگ زد و گفت :

"گوشیمو گم کردم ، چندتا قرار کاری داشتم که قرار بود با من تماس بگیرن" ...


خانمش گفت :

"ناراحت نشو ، گوشیت توی خونه جامونده .

— مهندس شهرتی ‌(شهره خانم) پیام داده ؛ ناهار بیا عشقم ، همون لباس زیری که برام خریدی رو پوشیدم ، بیا ببین !!!


— حاج سهیلی زاده (سهیلا خانم) پیام داده که ؛ 

عصر ، ساعت ۶ میام همون جای قرار همیشگی تا بریم دربند به خاطر سالگرد آشناییمون جشن بگیریم !!!


— از میناب دکتر حاجتی (مینا جون) پیام داده فردا حتمآ بری پیشش آمپول داره براش بزنی !!!


— آقای شکوهی شهرداری منطقه (شکوه خانم همسایه) پیام داده ؛ 

شب شام بری پیشش تا (به خاطر چک پاس شده اش) ازت تشکر کنه !!!


— منم دیدم سرت شلوغه و برای تحکیم خانواده تلاش میکنی ، به همه شون پیام دادم : 

"خانمم خونه نیست ، شب بیان خونه خودمون ...

عزیزم ! عاشق کار و تلاشتم . 

داداش هام و بابام ، دایی هام و عموهام هم میان کمکت کم نیاری !!! 


هر وقت مهمونی تمام شد بگو تا بیام خونه رو جمع و جور کنم ...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۵۱
MoUSA Ra

✨💫✨💫


#طنز



روزی زنی بود که سه عروس داشت،

میخواست عروس هاش رو  امتحان کنه،

ببینه کی از همه بیشتر دوستش داره...! 

وقتی از کنار حوض حیاط رد میشد، 

عمدا خودش رو داخل حوض انداخت،

تا عکس العمل  عروس بزرگش رو ببینه...


عروس بزرگ فورا تو آب پرید و مادر شوهرش رو نجات داد...

فردا صبح عروس بزرگ یک پژو ۲۰۶ جلوی در دید که روش نوشته بود: تقدیم به عروس گلم "مادر شوهرت..."


فردای آنروز همین کار رو برای عروس دومش انجانم داد،

عروس دوم هم مادر شوهر رو نجات داد و فرداش  یه پژو ۲۰۶ جلوی در خونش بود که نوشته بود: مرسی عروس گلم

" مادر شوهرت..."


نوبت به عروس کوچیک رسید.. 

مادر شوهر خودش رو داخل حوض انداخت

به این امید که عروس سوم نجاتش بده...

اما عروس سوم گفت: فدای سرم...

و مادر شوهر مرد...

فردای اون روز، عروس یه مازراتی آخرین مدل در خونه ش دید که روش نوشته بود مرسی عروس گلم...

 (پدر شوهرت)!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۵۰
MoUSA Ra

💫✨💫✨


#بازنده


💎از کودکی برایش تصمیم می گرفتند... 

از اسباب بازی گرفته تا لباسی که حسابی به دلش نشسته بود...

هیچوقت نتوانست به سلیقه ی خودش چیزی را انتخاب کند...فقط یک حرف می شنید: 

"نه خوب نیست ، این یکی را انتخاب کن"

کاش به همین جا ختم می شد...

برای انتخاب های مهم تر زندگی هم نتوانست تصمیم بگیرد...

عاشق هنر بود ولی ریاضیات خواند چون دوباره شنیده بود " نه خوب نیست، این یکی را انتخاب کن"

وقتی دلش لرزید دیگر وقتش رسیده بود که این بار خودش انتخاب کند...  دست هایی را که دوست دارد بگیرد ولی دوباره در گوشش خواندند... 

" نه خوب نیست ، این یکی را انتخاب کن "

چیزی را می پوشید که دیگران می گفتند 

کاری را انجام می داد که دیگران می گفتند 

کسی را دوست می داشت که دیگران می گفتند

تمام اعتماد به نفسش را گرفتند و آنقدر به جای او زندگی کردند تا تبدیل شد به یک بازنده...

بازنده کسی است که پای انتخابش نمی ایستد...

بازنده کسی است که به سلیقه ی دیگران زندگی می کند...


#حسین_حائریان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۴۹
MoUSA Ra

💫✨💫✨


دکتر وین دایر توی سخنرانی بوستن میگفت:


طرف توی خونش بود و می خواست بیاد بیرون ، کلید ماشینش رو از روی میز برمیداره و همین که می خواد بیاد بیرون، برق قطع میشه و اون پاش گیر می کنه به میز و کلید هاش میوفته روی زمین! کاملا تاریک بود ! هر چی روی زمین رو می گرده پیداش نمی کنه ! یه لحظه نگاه می کنه می بینه هوای بیرون روشن تر از داخل خونه است! به خودش می گه : چقدر تو احمقی!!! هوای بیرون روشنه و تو توی تاریکی دنبال کلید می گردی! میره بیرون از خانه و توی کوچه دنبال کلیداش می گرده! توی این لحظه همسایه ی اون هم میاد بیرون و میبینه اون داره دنباله چیزی میگرده ! میگه چی شده کمک می خواهید ؟؟ میگه آره کلیدهای ماشینم رو گم کردم و دارم دنبالشون می گردم! میگه آه صبر کن منم کمکتون کنم!!

بعد از چند دقیقه ازش می پرسه : حالا کجا دقیقا انداختی کلیدها رو؟! میگه داخل خانه !!!!!

می گه تو چقدر ابلهی ! توی خونه گم کردی داری بیرون دنبالش می گردی؟؟ میگه خوب اینم ابلهانست که توی تاریکی دنبال کلید بگردی!!!!


حالا خیلی از ما ها مشکلاتی که داریم در درون ما هستند و به دست خودمون حل می شوند ولی ما داریم در بیرون از خودمون دنبال جوابش می گردیم ! و بعضی ها هم می خواهند کمک کنند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۴۵
MoUSA Ra

 معجزه



سارا هشت ساله بود که از صحبت پدرمادرش فهمید برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای آن ندارند.


پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینهء جراحی پر خرج برادرش را بپردازد.


سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد.


قلک را شکست. سکه ها رو رو تخت ریخت و آنها رو شمرد .فقط پنج دلار.


بعد آهسته از در عقبی خارج شد و چند کوچه رفت بالاتر به داروخانه رفت.


جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود بالاخره سارا حوصلش سر

رفت و سکه ها رو محکم رو شیشه پیشخوان ریخت.

داروساز جاخورد و گفت چه میخواهی؟


دخترک جواب داد برادرم خیلی مریضِ 

می خوام معجزه بخرم قیمتش چقدر است؟


دارو ساز با تعجب پرسید چی بخری عزیزم!!؟


دخترک توضیح داد برادر کوچکش چیزی در سرش رفته و بابام می گوید فقط معجزه میتواند او را نجات دهد من هم می خواهم

معجزه بخرم قیمتش چقدر است..؟!


داروساز گفت:

متاسفم دختر جان ولی ما اینجا معجره 

نمی فروشیم.


چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت شما رو به خدا برادرم خیلی مریض ِو بابام پول ندارد و این همهء پول من است. من از

کـــــجــا می توانم معجزه بخرم؟؟؟؟


مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترک پرسید: 

چقدر پول داری؟


دخترک پولها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد.

مرد لبخندی زد و گفت:


آه چه جالب!!!

فکر میکنم این پول برای خرید معجزه کافی باشه.

بعد به آرامی دست اورا گرفت و گفت من میخوام برادر و والدینت را ببینم فکر میکنم معجزهء برادرت پیش من باشه آن مرد دکتر #آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.


فردای

آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. 

پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت از شما متشکرم نجات پسرم یک معجزه واقعی بود،


می خواهم بدانم بابت هزینهء عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟


دکتر لبخندی زد و گفت فقط 5 دلار...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۴۴
MoUSA Ra

دیالوگ


#دیالوگ_ماندگار 


بر عکس همه ی آدمها که فکر میکنن

آدم عاشق میشه تا تنهاییاش رو پُر کنه،

من فکر میکنم آدما عاشق میشن تا تنهاییشونُ بزرگتر کنن !


☂️Everyone Says I Love You


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۴۲
MoUSA Ra


اوریانا فالاچی


زخم ها...

خوب میشن 

و جاشون کم کم از بین می ره،

ولی یه زنگ تلفن 

واسه برگردوندن تمام دردها بسه...!


 #اوریانا_فالاچی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۴۱
MoUSA Ra

بخونید خیلی قشنگه👌


مکالمه شوهر روستایی با تلفن ثابت بیمارستان 

و حکایتی واقعی و بسیار آموزنده :


از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند. از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.

یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس‌ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود. به زودی برمی‌گردیم...»

چند روز بعد، پزشکها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد گفت: «اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش.»

مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.»

اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی‌هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی‌توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می‌خواست او همان جا بماند.

همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می‌شد. روزی در راهرو قدم می‌زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم، داشت می‌گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می‌شود و ما برمی‌گردیم.»

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. همچنان با تعجب به مرد روستایی نگاه می کردم که متوجه من شد، مرد درحالی که اشاره می‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد.

بعد آهسته به من گفت: «خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم.»

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن های با صدای بلند برای خانه نبود! بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود.

از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی‌های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می‌کرد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۲۵
MoUSA Ra

💫✨💫✨




پسرخاله:

اون پوست شکلاتارو بده به من؛


شهاب حسینی:

پوست شکلات میخوای واسه چی؟


پسرخاله:یه پیرزنه هست پاهاش درد میکنه؛ فقیرم هست!

شهاب حسینی:

خب؟

پسرخاله:

بعضی وقتا میرم بهش کمک میکنم؛

خونشو تمیز میکنم و بعضی کارای دیگه...

شهاب حسینی :

آهان؛ بعدش؟؟؟؟؟؟

پسرخاله:

هیچی همیشه بهم میگه بردار از اون شکلاتا بخور؛

منم چون کُلا چند تا دونه شکلات داره نمیخورم و واسه اینکه ناراحت نشه این پوست شکلاتارو بهش نشون میدم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۲۳
MoUSA Ra

زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. 

شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد ...


موقعی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید: چی‌ شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!


شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت: هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟!


زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه...


شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!


زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می نشست گفت : 

آره یادمه، انگار دیروز بود!


مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری ؟!


زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و...!


مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: 

اگه رفته بودم زندان امروز آزاد 

می شدم....!!


#داستانک   #طنز 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۲۳
MoUSA Ra

ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺳﻢ  دانش ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ،

ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎﯼ ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ

ﻣﻌﻠﻡ : ﺷﻌﺮ ﺑﻨﯽ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ

ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ :

ﺑﻨﯽ ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎﯼ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮﻧﺪ 

ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻓﺮﯾﻨﺶ ﺯ ﯾﮏ ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ

ﭼﻮ ﻋﻀﻮﯼ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ 

ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ

ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ

ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ : ﺑﻘﯿﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ !

ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ : ﯾﺎﺩﻡ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ،

ﻣﻌﻠﻢ : ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﯽ ﺣﻔﻆ ﮐﻨﯽ؟ !

ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ : ﺁﺧﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﯾﺾ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ، ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ ، ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ، ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ .

ﻣﻌﻠﻢ : ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ! ﻫﻤﯿﻦ؟ ! ﻣﺸﮑﻞ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ، ﺑﺎﯾﺪ ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ . ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﻧﻤﯿﺸﻪ !

ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ :


ﺗﻮ ﮐﺰ ﻣﺤﻨﺖ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﯽ ﻏﻤﯽ 

ﻧﺸﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ ﺁﺩﻣﯽ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۲۰
MoUSA Ra

روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان #سقراط بود، با هیجان نزد او آمد و گفت: سقراط میدانی راجع به یکی ازشاگردانت چه شنیده ام؟


سقراط پاسخ داد:" لحظه ای صبر کن.

قبل از اینکه به من چیزی بگویی از تومی خواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است پاسخ دهی."


مرد پرسید: سه پرسش؟


سقراط گفت: بله درست است.


قبل از اینکه راجع به شاگردم بامن صحبت کنی، لحظه ای آنچه را که قصد گفتنش را داری امتحان کنیم.


اولین پرسش حقیقت است. کاملا مطمئنی که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟

مرد جواب داد:" نه، فقط در موردش شنیده ام."


سقراط گفت:" بسیار خوب، پس واقعا نمیدانی که خبردرست است یا نادرست.


حالا بیا پرسش دوم را بگویم،"پرسش خوبی" آنچه را که در موردشاگردم می خواهی به من بگویی خبرخوبی است؟

"مردپاسخ داد:" نه، برعکس…"


سقراط ادامه داد:" پس می خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی در مورد آن مطمئن هم نیستی بگویی؟"

مرد کمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.


سقراط ادامه داد:" و اما پرسش سوم سودمند بودن است. آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟

"مرد پاسخ داد:" نه، واقعا…"


سقراط نتیجه گیری کرد: " اگرمی خواهی به من چیزی رابگویی که نه حقیقت دارد و نه خوب است و نه حتی سودمند است پس چرا اصلا آن را به من می گویی؟؟؟


#داستانک   #آموزنده   

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۹
MoUSA Ra