‎کانال کتاب و داستان‎

کتاب و داستان

داستانک، سخنان ناب، طنز، دیالوگ ماندگار، داستان کوتاه، کتاب، سخنان اندیشمندان

داستانک، سخنان ناب، طنز، دیالوگ ماندگار، داستان کوتاه، کتاب، سخنان اندیشمندان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تصمیم» ثبت شده است

#یک_دقیقه_مطالعه


#پائولو_کوئیلو


مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین ، تمام روز اور ا زیر نظر گرفت.

متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل یک دزد راه می رود ، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند ، پچ پچ می کند ،آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض کند ، نزد قاضی برود و شکایت کند .

اما همین که وارد خانه شد ، تبرش را پیدا کرد . زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود ، حرف می زند ، و رفتار می کند !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۸:۵۴
MoUSA Ra

#خیلی_قشنگه_حتما_بخونید


#ژاله_و_منصور


#قسمت_دوم


ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغییر کرد منصور از این زندگی سوت و کور خسته شده بود و

 گاهی فکر طلاق ژاله به ذهنش خطور می کرد !!!

 منصور ابتدا با این افکار می جنگید ولی بالاخره تسلیم این افکار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده.

 در این میان مادر و خواهر منصور آتش بیار معرکه بودند و منصور را برای طلاق تحریک می کردند.

 منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر کار یه راست می رفت به اتاقش.

 حتی گاهی می شد که دو سه روز با ژاله حرف نمی زد !

 

 یه شب که منصور و ژاله سر میز شام بودند منصور بعد از مقدمه چینی و من و من کردن به ژاله گفت:

 ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم.

 ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه … منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت :

 من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعنی بهتره بگم نمی تونم.

 می خوام طلاقت بدم و مهریتم …….

 در اینجا ژاله انگشتشو به نشانه سکوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.

 

 بعد از چند روز ژاله و منصور جلوی دفتری بودند که روزی در آنجا با هم محرم شده بودند.

 منصور و ژاله به دفتر ازدواج و طلاق رفتند و بعد از ساعتی پائین آمدند در حالی که رسما از هم جدا شده بودند.

 

 منصور به درختی تکیه داد و سیگاری روشن کرد.

 وقتی دید ژاله داره میاد، به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش.

 ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز کرده گفت: لازم نکرده خودم میرم و بعد هم عصای نابیناها رو دور انداخت و رفت.

 

 و منصور گیج و منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد !

 ژاله هم می دید هم حرف می زد …

 

 منصور گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده !

 منصور با فریاد گفت من که عاشقت بودم چرا باهام بازی کردی ؟!

 منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دکتر معالج ژاله.

 وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دکتر و یقه دکتر و گرفت و گفت:

 مرد ناحسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم ؟


دکتر در حالی که تلاش می کرد یقشو از دست منصور رها کنه منصور رو به آرامش دعوت می کرد …

 بعد از اینکه منصور کمی آروم شد دکتر ازش قضیه رو جویا شد.

 وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف کرد دکتر سرشو به علامت تاسف تکون داد و گفت: همسر شما واقعا کور و لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی و گفتاریش به کار افتاد و سه روز قبل کاملا سلامتیشو بدست آورد.

 همونطور که ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم.

 سلامتی اون یه معجزه بود !

 منصور میون حرف دکتر پرید و گفت: پس چرا به من چیزی نگفت ؟

 دکتر گفت: اون می خواست روز تولدتون این موضوع رو به شما بگه !

 منصور صورتشو میان دستاش پنهون کرد و بی صدا اشک ریخت چون فردای اون روز؛ روز تولدش بود …


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۵۹
MoUSA Ra