‎کانال کتاب و داستان‎

کتاب و داستان

داستانک، سخنان ناب، طنز، دیالوگ ماندگار، داستان کوتاه، کتاب، سخنان اندیشمندان

داستانک، سخنان ناب، طنز، دیالوگ ماندگار، داستان کوتاه، کتاب، سخنان اندیشمندان

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عروس» ثبت شده است

نامه یک عروس به خانواده شوهرش:‏


خانواده عزیز من،‏

متشکرم از اینکه منو به جمع خانواده خودتون راه دادید،

اول باید بگم که حضور من در این خانواده نباید زندگی روتین شما رو تغییر بده،‏

کسانی که لباسهارو می شستند به کارشون ادامه بدهند،‏

کسانی که غذا درست میکردند نباید کارشون رو ترک کنند،‏

کسی که خانه رو تمیز میکرد هم به کارش ادامه بده، من این موضوع رو درک میکنم و نمیخوام ‏هیچکس زندگی روتین خودشو تغییر بده، ‏

من اینجام تا بخورم ،شاد باشم و پسرتون رو کنترل کنم‏

سوالی دارید؟؟😂

عروس مدرن‏

#طنز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۰۹
MoUSA Ra

✨💫✨💫


#طنز



روزی زنی بود که سه عروس داشت،

میخواست عروس هاش رو  امتحان کنه،

ببینه کی از همه بیشتر دوستش داره...! 

وقتی از کنار حوض حیاط رد میشد، 

عمدا خودش رو داخل حوض انداخت،

تا عکس العمل  عروس بزرگش رو ببینه...


عروس بزرگ فورا تو آب پرید و مادر شوهرش رو نجات داد...

فردا صبح عروس بزرگ یک پژو ۲۰۶ جلوی در دید که روش نوشته بود: تقدیم به عروس گلم "مادر شوهرت..."


فردای آنروز همین کار رو برای عروس دومش انجانم داد،

عروس دوم هم مادر شوهر رو نجات داد و فرداش  یه پژو ۲۰۶ جلوی در خونش بود که نوشته بود: مرسی عروس گلم

" مادر شوهرت..."


نوبت به عروس کوچیک رسید.. 

مادر شوهر خودش رو داخل حوض انداخت

به این امید که عروس سوم نجاتش بده...

اما عروس سوم گفت: فدای سرم...

و مادر شوهر مرد...

فردای اون روز، عروس یه مازراتی آخرین مدل در خونه ش دید که روش نوشته بود مرسی عروس گلم...

 (پدر شوهرت)!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۵۰
MoUSA Ra

پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد.

او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.


پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد.


آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد، هروقت هم خانواده او را سرزنش میکردند پدر بزرگ فقط اشک میریخت و هیچ نمیگفت.


یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی میکرد. پدر روبه او کرد و گفت: پسرم داری چی درست میکنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید!


یادمان بماند که:

       "زمین گرد است..."

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۲۵
MoUSA Ra