‎کانال کتاب و داستان‎

کتاب و داستان

داستانک، سخنان ناب، طنز، دیالوگ ماندگار، داستان کوتاه، کتاب، سخنان اندیشمندان

داستانک، سخنان ناب، طنز، دیالوگ ماندگار، داستان کوتاه، کتاب، سخنان اندیشمندان

۲۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک طنز» ثبت شده است

✨💫✨💫


#طنز



روزی زنی بود که سه عروس داشت،

میخواست عروس هاش رو  امتحان کنه،

ببینه کی از همه بیشتر دوستش داره...! 

وقتی از کنار حوض حیاط رد میشد، 

عمدا خودش رو داخل حوض انداخت،

تا عکس العمل  عروس بزرگش رو ببینه...


عروس بزرگ فورا تو آب پرید و مادر شوهرش رو نجات داد...

فردا صبح عروس بزرگ یک پژو ۲۰۶ جلوی در دید که روش نوشته بود: تقدیم به عروس گلم "مادر شوهرت..."


فردای آنروز همین کار رو برای عروس دومش انجانم داد،

عروس دوم هم مادر شوهر رو نجات داد و فرداش  یه پژو ۲۰۶ جلوی در خونش بود که نوشته بود: مرسی عروس گلم

" مادر شوهرت..."


نوبت به عروس کوچیک رسید.. 

مادر شوهر خودش رو داخل حوض انداخت

به این امید که عروس سوم نجاتش بده...

اما عروس سوم گفت: فدای سرم...

و مادر شوهر مرد...

فردای اون روز، عروس یه مازراتی آخرین مدل در خونه ش دید که روش نوشته بود مرسی عروس گلم...

 (پدر شوهرت)!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۵۰
MoUSA Ra


اوریانا فالاچی


زخم ها...

خوب میشن 

و جاشون کم کم از بین می ره،

ولی یه زنگ تلفن 

واسه برگردوندن تمام دردها بسه...!


 #اوریانا_فالاچی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۴۱
MoUSA Ra

💫✨💫✨




پسرخاله:

اون پوست شکلاتارو بده به من؛


شهاب حسینی:

پوست شکلات میخوای واسه چی؟


پسرخاله:یه پیرزنه هست پاهاش درد میکنه؛ فقیرم هست!

شهاب حسینی:

خب؟

پسرخاله:

بعضی وقتا میرم بهش کمک میکنم؛

خونشو تمیز میکنم و بعضی کارای دیگه...

شهاب حسینی :

آهان؛ بعدش؟؟؟؟؟؟

پسرخاله:

هیچی همیشه بهم میگه بردار از اون شکلاتا بخور؛

منم چون کُلا چند تا دونه شکلات داره نمیخورم و واسه اینکه ناراحت نشه این پوست شکلاتارو بهش نشون میدم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۲۳
MoUSA Ra

زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. 

شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد ...


موقعی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید: چی‌ شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!


شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت: هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟!


زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه...


شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!


زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می نشست گفت : 

آره یادمه، انگار دیروز بود!


مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری ؟!


زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و...!


مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: 

اگه رفته بودم زندان امروز آزاد 

می شدم....!!


#داستانک   #طنز 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۲۳
MoUSA Ra