‎کانال کتاب و داستان‎

کتاب و داستان

داستانک، سخنان ناب، طنز، دیالوگ ماندگار، داستان کوتاه، کتاب، سخنان اندیشمندان

داستانک، سخنان ناب، طنز، دیالوگ ماندگار، داستان کوتاه، کتاب، سخنان اندیشمندان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تذکرات» ثبت شده است

شقیقه هایم تیر بدی میکشند. دخترم را بیدار کرده ام.برایش صبحانه درست کرده‌ام. پن کیک که دوست دارد. با سیروپ مخصوص مورد علاقه اش... میوه هم برایش خورد کرده‌ام که با ماستی که خودم درست کرده‌ام و شیرینی‌اش اندازه است بخورد. ماست و میوه خیلی دوست دارد.

شوهرم را بیدار کرده‌ام. چای پر از زعفران برایش دم کرده‌ام. ملحفه‌ی تخت را مرتب کرده‌ام .میز صبحانه چیده‌ام... نان تست کرده‌ام. شکر چایش را هم زده‌ام.

لباسهای دخترم را به تنش پوشانده‌ام. آب و خوراکی توی کیفش گذاشته‌ام که از آب سرد کن کثیف مدرسه که بچه‌ها با دست‌های کثیفشان ازش آب میخورند آب نخورد و خوراکی‌هایی که دوست دارد تا کل تایم زنگ تفریحش را پشت صف بوفه تلف نکند.

پیراهن آبی روشن شوهرم را اطو کشیده‌ام. ریش تراشش را گذاشته‌ام روی میز توالت تا دنبالش نگردد و زمان را از دست ندهد.


شقیقه

...

حالا ده دقیقه‌ای میشود که رفته‌اند.

نشسته‌ام توی آشپزخانه و کتاب نیمه کاره‌ام را میخوانم.

یک حس جدید چند وقت است اذیتم میکند.حس نامرئی شدن.

حس میکنم نامرئی شده‌ام. شوهرم و دخترم مرا نمی‌بینند..

و این دارد خیلی ترسناک میشود. شوهرم بدون اینکه پیشانی‌ام را ببوسد یا یک خداحافظی  دلنشین بکند در را کوبید و رفت.

هر روز به این فکر میکنم که اگر اتفاقی برای یکی مان بیفتد و امروز بمیریم آن یکی طرف پیش خودش نمیگوید چه خداحافظی مزخرفی و تمام عمر خودش را نمیخورد؟...

دخترم بدون تشکر از مامان یا نگاه کردن در چشمانم یا جواب دادن به سوالات و تذکرات‌ام می‌ایستد کفش‌هایش را به پایش کنم و میرود...

این حس ترسناک نامرئی شدن بدجور مرا ترسانده است...

شقیقه‌های لعنتی در آستانه‌ی انفجارند...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۰۶
MoUSA Ra